۷/۰۸/۱۳۹۴

مرا به برادري بپذيريد!

برخی حرفها با کودک سه ساله


چه نیرویی در جان یک کودک سه ساله بود که وقتی به دریا سپرده شد جهانی را بر آشفت. 
با تصویر این کودک سوری، افتاده بر ماسه‌های ساحل، حرفها داشتم. به او گفتم دریا حقیرتر از آن است که جان تو را بگیرد.

این تو هستی که با بخشیدن جانت به دریا، دریا را بیدارکردی. 
با اشکهایت دریا را پرموج و پر‌هیاهو کردی.
با همین دستان کوچکت پرچم فتح ارتش آوارگان را به اهتزاز در آوردی.
البته قدرتمداران تو را یک قربانی کوچک لو رفته می‌پندارند. در بوقهای خود می‌دمند تا هزاران جنایت فجیع تر از قتل تو را پنهان کنند. و برای پنهان کردن قدرت و توانایی تو، و همه ارتش آوارگان چه یاوه‌ها که نمی‌بافند و به خورد جماعت خواب زدگان نمی‌دهند!
اما به چشم دیدیم که تو از همه دریاها قوی‌تری و سکوتت از همه صداهای گوشخراش تبلیغاتی بالاتر است. و وای از آن روزی که یکایک ارتش تو به حرکت در آیند و خشمهای فروخفته به فریاد تبدیل شود.
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می‌زند مشت
آن هنگام دیگر ما یک کودک سه ساله را پیش رو نخواهیم داشت... به همین دلیل از همین امروز باید تمام ژنرالهای ارتش بشار، و «حشد الشعبی» های مالکی، و پاسداران نوع لبنانی آن، و همه ابوداعشیهای کراوات‌زده و عمامه‌دار بی‌عمامه روزی هزار بار در کابوس برباد رفتن هیبت کاذبشان برخود بلرزند...

و راستی چرا در این‌جا یاد کارتن خوابهای ایران افتادم؟ صحبت کردن از آنها شیرین‌تر از هر غزلی است. گفتم امان از آن روز! امان از شکوه جنبش کارتن خوابهای دروازه غار، زنان و دختران گلفروش خیابانی، پسران و جوانان بی‌مدرسه و بیکار، حتی جنینهای به دنیا نیامده و به فروش رفته! همه سازشها و خیانتها بیرنگ و بی‌اثر خواهند بود. دیوار سیمانی سکوت جهانی شکسته خواهد شد و قدر قدرتی کاذب خلیفه پوشالی ارتجاع کفی خواهد بود بر باد. بالا بردن نرخ قساوت و بیرحمی قاسم سلیمانیها و سایر گاو و گوساله‌های مدال بر سینه‌ای هم‌چون او بهترین گواه فروریختن این ابهت کاذب است. جماعت گول و گنگ پاسدار و بسیجی از فردای سیاه خودشان می‌لرزند و می‌ترسند.
ولی ما، روز به روز بیشتر، یقین می‌کنیم که تک به تک کارتن خوابها (به‌عنوان بخشی از ارتش بزرگ آزادی) ظرفیت به آتش کشیدن تمامی خرگاههای خامنه‌ای و آخوندهای نوع او را دارند. این قدرت، قدرت نهفته در انسان سرکوب شده است. نام خود را در ارتش آنان بنویسیم که روز به خروش درآمدنش نه دیر است و نه دور. اراده خدای «حنیف»، و نه خدای خمینی که بتی بیش نیست، بر این است که زمین میراث کسانی باشد که دشمنان انسان یک وجب خاک را برایشان تحمل نمی‌کنند.

مرا به برادری بپذیرید!
  برای كارتن خوابهای میهنم
مرا به برادری بپذیرید!
من از اهالی دردم
و از رنجهای شما آمده‌ام
و می‌دانم که گاه
تنهایی شما به‌اندازه خود خدا بزرگ است.
و هیچ‌کس نیست تا که ببوسد صورتتان را
وقتی که در زیر پلی متروک،
یا زباله دانی خیابانی شلوغ،
از سرما لرزیده‌اید.
مرا در سرمای خود شریک بدانید
مرا از خود بدانید
و اجازه دهید تا در کنار کارتونی که دخترتان نشسته
بنشینم و برایش نقاشی کنم.
و اگر پسرتان به مدرسه نمی‌رود
شبها به او درس بدهم.
و اجازه دهید نانم را با شما تقسیم کنم.
مرا از خود بدانید
و اجازه دهید برای شما بجنگم!
و اجازه دهید شلیک کنم
به شقیقه آن کس که جهان را بی‌شما
یا با شما و این چنین می‌خواهد.
من سرباز ارتش شمایم
و بیزار از ولی مفعول و فقیه مأبون،
اعلام می‌کنم
برادر شمایم
اگر چه بدار روم با شما
و یا بخوابم گرسنه
در بستری پر از دشنه خائنان
اما هر بامداد با صدای بلند اعلام می‌کنم
من سرباز ارتش شمایم
برادر همه بی‌برادران
نام نوشته در ارتش شما
و ارتش آنان که برای شما شلیک کرده‌اند
و روزانه پنج بار
با پنج تکبیر نمازم
تکرار می‌کنم این نام نویسی پرافتخار را.
و سعی خواهم کرد مثل میوه‌ای که از آن درخت است،
و پرنده‌ای که از آن آسمان،
برادر شما بمانم،
مرا به برادری بپذیرید!

اول شهریور 94

۶/۲۹/۱۳۹۴

يكي منو صدا كرد



يكي منو صدا كرد


ترانه‌اي براي 30هزار قتل‌عامي سال67


تو باغ بودم
يا صحرا؟


يا قصه‌هاي
دريا؟


تو چمنا، يا
رؤيا؟


به‌فكر شاه‌پرك‌ها


يكي منو صدا كرد


كي بود منو صدا كرد؟




من تو ستاره
بودم


صدا منو صدا
كرد




يكي منو صدا كرد


كي بود منو صدا كرد؟




صدا منو سفر
داد


از تاريكي گذر
داد


گذر سوي
سحرداد


از زندوني خبر
داد




يكي منو صدا كرد


كي بود منو صدا كرد؟




يه هو جلوي
چشمام


يه پرده از
خون افتاد




يكي منو صدا كرد


كي بود منو صدا كرد؟




دار مي‌زدن تو
روزآ


يكي، دو تا،
دو صد تا


چندتا بودن
سرِ دار؟


خداي من، هزار
تا!




يكي منو صدا كرد


كي بود منو صدا كرد؟




تو تاريكي، تو
بادآ


قلب همه رو
دارآ




يكي منو صدا كرد


كي بود منو صدا كرد؟




وقتي كه خون
مي‌باريد


تو زندونا،
سرِ دار


خورشيد كجا
بود؟ كجا؟


بالاي دار، تو
قلبا


يكي منو صدا كرد


كي بود منو صدا كرد؟




يكي منو خبر
داد


از روزِ روز
خبر داد




يكي منو صدا كرد


كي بود منو صدا كرد؟




تنها ستاره
بودن


فايده نداشت
تو شب‌ها


بايد تفنگو
برداشت


بايد تفنگو
برداشت.


يكي منو صدا كرد


كي بود منو صدا كرد؟



نيم نوشته نيمه شب



نيم نوشتة نيمه شب




زيبايي!

وقتي تو را نمي بينند،

و تو

دوستشان مي داري.



و زيباتريني!

هنگام كه نيم نوشته هاي نيمه شبان ات را

با نامشان آغاز مي كني

و نمي دانند...



آه كه من

زيبايي را يافته ام

و آن كس را كه انكار من بوده است

دشمن نديده ام.



6آبان91

نصيب من از درخت

نصيب من از درخت


بوران با بادهاي كولي اش

در ضيافت بركه خوش مي خراميد

و من التهاب گامهاي سرد غروب را

در پرواز دور لك لكها تجربه مي كردم.



در بركة پر از خاطرات سرما

لك لكها پر مي ريزند

و درختان فراموش شده

در وزوز بادهاي هرز به خواب مي روند.



آن لك لك بازمانده از پرواز

از جانب ناپيداي كدام آسمان آمده بود؟

كه غريبانه تر از غروب

به ژرفاي تاريك دريا پر كشيد.



حافظه هاي غايب غفلت،

تخيل وحشي قفس،

و ضماير مكتوم گناه،

در امتداد سرزمينهاي گمشدة بي درخت.



نصيب من از درخت چه بود؟

در فصلي كه تمام فصول

در برگهاي بوران زده خلاصه مي شد.

نصيب من از درخت چه بود؟



يادهاي جواني دور با تتمة آرزويي پيرانه:

من در تابستان انتظار، حس داغ باغ بودم

ترسان از غارت گلسرخ

در تنورة پياپي باد.



من در زل آزاردهندة آفتاب

با شعله اي از آرزو

سايه كوچكي مي خواستم براي شقايق

و چشمه اي خنك براي چكاوك تشنه.



درنگ هاي بي صداي شبانه در سرزمين سوخته

و كشف دوبارة رؤياهاي نابهنگام

در انتهاي غزلي ناتمام

با حس غريب تولد يك درخت.



طنين بال بال لك لكها

تپش آواز پرنده در قفسي از يخ

و پرسش برفي كه از شاخه عريان تكانده شد:

نصيب درخت از من چه بود؟...

۶/۲۵/۱۳۹۴

خون خاموشی که هدر نیست (به یاد عبدالعلی قنبری)

خون خاموشی که هدر نیست (به یاد عبدالعلی قنبری)
بسیار اندک هستند، حتی نزدیکترین دوستان و یارانش، که نام واقعی او بدانند. نام اصلی همشهری نازنین و نجیب من عبدالعلی قنبری بود که ما او را ناظمی صدا می‌کردیم. این «بی نام و نشان» ی تصادفی نیست. او در زندگی نزدیک به 67سال زندگی‌اش همیشه و همواره بی‌نام زیست، بی‌نشان مبارزه کرد و عاقبت هم بعد از تحمل یک دوره چند ساله بیماری جانکاه در اوج شرف و پاکبازی جان سپرد. 

منگریدش که چنین آرام آرمیده است 
او از تیره آن آهوان است 
که در هر زخمش 
خورشیدی از امید می‌سوزد. 

علی، نام «ناظمی» را از شهید قهرمان همشهریش روح الله ناظمی وام گرفته بود. همان شهید والامقامی که وقتی در برابر حاکم ضدشرع قرار گرفت در بیان علت مبارزه‌اش گفت: «برای این‌که دیگر کسی به جرم کتاب خواندن شلاق نخورد، برای این‌که بچه‌های مردم از سرما و گرسنگی نمیرند، برای این‌که شما اراذل و اوباش شرّتان را از سر مردم کم کنید» و بعد از این بود که حاکم ضد شرع دستور داد چشم او را از حدقه در آورند و سپس «تقتیل» ش کنند. ناظمی دوم چنان شیفته آن جان شیفته بود که در هر دیدار یادی از او می‌کرد و نامی از او می‌برد. 
او را از سالهای بسیار دور می‌شناختم. در گذشته‌ها هربار یکدیگر را می‌دیدیم با هم گپ می‌زدیم و یاد شهرمان می‌کردیم. آخرین بار که او را در اردیبهشت ماه 1394 در آلبانی دیدم فرصتی شد تا مثل گذشته‌ها از شهر و دیار یادی بکنیم. صحبت از خائنان بود و سوءاستفاده وزارت اطلاعات از خانواده‌های مجاهدین، علیه خود مجاهدین. با اشاره به این‌که کار وزارت اطلاعات کاری تازه نیست و همیشه از این اهرم استفاده می‌کرده، با همان ته لهجه همدانی‌اش گفت: شب آخری که می‌خواستند روح الله (ناظمی) را اعدام کنند به او ملاقات دادند. دختری خردسال داشت که به او بسیار علاقمند بود. روح الله در همان ملاقات متوجه فریبکاری آخوندها می‌شود و با قاطعیت دخترک معصوم را از خودش دور و ملاقات را قطع می‌کند. به این‌جا که رسید ناظمی دستی به چشمهای نمناکش کشید و گفت: آدم وقتی این پاکبازیها را می‌بیند یاد برخورد امام حسین در آخرین وداعش با زینب کبری و اطفال باقی مانده کاروانش می‌افتد. از قول زینب کبری نوشته‌اند که امام حسین در حالی که برافروخته بود چنان از ما جدا شد که انگاری ما را نمی‌شناسد. 
به او چه می‌توانستم بگویم؟ ای کاش می‌شد مبارزه را در جاده‌ای پر از گل و ریحان ادامه داد. اما تجربه این همه سال نشان داده است که «مبارزه با خمینی» راه همواری نیست. مردان و زنانی می‌خواهد صد بار آبدیده‌تر از فولاد. شیرزنان و مردانی که باید لحظه به لحظه از جان و روح خود مایه بگذارند... و ناظمی، در این مسیر، به راستی پلنگی بود مغرور که به جنگ صخره‌ها می‌رفت و همواره به پیشواز نبرد با سختیها و «ناممکن» ها می‌شتافت. آن هم با پشتکاری که گاه آدمی را حیرت‌زده می‌کند. 

وقتی تو را بردوش برادرت دیدم، گفتم: 
به من بده! 
آن پلنگ مغرور صخره را به من بده! 
می‌خواهم ماه را 
در پنجه خونینش بگذارم. 

معلم مدرسه راهنمایی بود و از هواداران قدیمی سازمان در همدان. از سال1365 به اشرف آمده بود. رزمندگان ارتش آزادی «ناظمی» را به‌خاطر مسئولیتهایش در پروژه‌های شهرسازی در اشرف و سایر قرارگاههای دیگر ارتش آزادی می‌شناسند. 
او را در آلبانی، بعد از سالهای فراغ، دیدم. بوسه‌های گرم حاکی از شوق دیدار پس از آن همه رنج بود. وقتی من به چهره‌اش خیره شدم متوجه گذر ایام در چهره‌اش شدم. اما علاوه بر آثار گذر ایام چشمهایش چیزهای دیگری هم می‌گفتند. او چندین سال بود که از دردی جانکاه، سرطان خون و مثانه، رنج می‌برد. از این بابت ناگفته‌های بسیاری را در خود داشت. به خودم جرأت دادم و از او در این مورد پرسیدم. انگار نه انگار که تحمل دردهای دو سرطان آثار خود را در چهره‌اش گذاشته است. خواستم گفتگویمان را ضبط کنم. مثل همیشه با بزرگواری و مناعت برخورد کرد 
پای صحبتش نشستم. می‌دانستم او از مجاهدینی بود که در سری اول از اشرف به لیبرتی منتقل شدند. همچنین به من گفته بودند که او در پروژه‌های پر رنج و شکنج تبدیل یک کشتارگاه بی‌آب و علف به «لیبرتی» نقش مسئول و حساسی داشته است. خواستم از خودش و کارهایی که در لیبرتی کرده‌اند برایم بگوید و او برایم تعریف کرد. 


رویش امید و زندگی در شوره زار لیبرتی 


بیماری من از بعد از تحویل حفاظت اشرف به مالکی آغاز شد. با این‌که با دیدن آثار و علائم ابتدایی لازم بود به پزشک متخصص مراجعه کنم ولی اجازه ندادند. و بیماری‌ام شدت گرفت. کارهایی که نیروهای مالکی به نیابت وزارت اطلاعات با بیماران ما در این مدت کرده‌اند واقعاً یک ننگ است. من گاهی فکر می‌کنم کلمات قادر نیستند آن چه را که مجاهدین در این سالها تحمل کرده‌اند بیان کنند.. به‌عنوان یک شاهد بیمار اندکی از خودم بگویم. شاهدی که نمونه منحصربه‌فرد نبوده است. بسیاری بوده و هستند که وضعیت بسیار وخیمتری از من داشته‌اند. 
وقتی به لیبرتی آمدیم بیماری من شدت یافت. اما مراجعه به دکتر متخصص برایمان امکان نداشت. به‌طوری که یکبار تا دم مرگ هم رفتم. به‌صورت اورژانس من را به بیمارستانی در بغداد رساندند. تحت عمل جراحی قرار گرفتم. مثانه و قسمتی از روده‌ام را بیرون آوردند. الآن از «یورستومی» استفاده می‌کنم. دکتری که من را عمل کرد با تأسف گفت: اگر به موقع مراجعه کرده بودی نیاز به‌عمل نداشت. چون با تأخیر آمده‌ای سرطان گسترش پیدا کرده است. یک سال بعد دوباره بیمار شدم و علائم سرطان خون در من دیده شد. باید به متخصص مراجعه می‌کردم. ولی هربار با یک کارشکنی مواجه می‌شدم. هفته‌ها پشت در کلینیک لیبرتی منتظر می‌ماندم تا موافقت شود که به بغداد بروم. روز موعود از ساعت 7صبح به سیطره عراقیها می‌رفتم. بعد از این همه دردسر می‌گفتند: باید مترجم را عوض کنیم. عوض می‌کردیم می‌گفتند ماشین نداریم. یا نفر نداریم شما را بفرستیم. و از این بهانه‌ها. تا ساعت 11ـ 12 معطل می‌شدیم و وقتی به بیمارستان می‌رسیدیم یا دکتر نبود یا زمان مراجعه تمام شده بود و بدون ویزیت برمی‌گشتیم. اما وقتی هم ویزیت می‌شدیم مشکل خرید دارو را داشتیم. موقع ورود به لیبرتی مأموران استخبارات داروها را می‌گرفتند و نمی‌دادند. یک روز خود من، که از فرط ضعف و بیماری از حال رفته بودم و توان ایستادن نداشتم، از بیمارستان برگشتم. مأمور استخبارات داروهایم را گرفت و انداخت کف زمین و با لگد رفت رویشان و لهشان کرد. اعتراض کردم که چرا؟ با توهین گفت: اگر زیادی حرف بزنم مرا به زندان می‌برد. این وضعیت ادامه داشت تا به آلبانی آمدم. دکترهای این‌جا گفتند: چون دیر آمده‌ایم دیگر امکان مداوا نداریم. فقط می‌توانند پیشگیری کنند و من الآن تحت نظر هستم. 
اما من دوست دارم درباره لیبرتی برایتان بگویم. قلب من هنوز آنجا می‌تپد. 
روزی که به لیبرتی رسیدیم فکر می‌کردیم واقعاً وارد یک کمپ که قبلاً آمریکاییها زندگی می‌کردند شده‌ایم. می‌دانستیم هرگز جای اشرف را پر نخواهد کرد. اما امیدمان این بود که حداقلهای زندگی مثل آب و نان و خوابمان حل باشد. و ای دریغ که با جایی مواجه شدیم که به واقع یک زباله دانی بود. بدون برق و آب و بدون کوچکترین امکان زندگی. شاید عکسهایی را که همان موقع منتشر شد دیده باشید. در لیبرتی آن موقع فقط تعدادی بنگال مستعمل و پوسیده و چند درخت خشک داشتیم. زیر یکی از درختها جمع می‌شدیم و دیگمان را بار می‌گذاشتیم و بچه‌ها برای گرفتن چای یا خوردن ناهار و شام می‌آمدند. اسم آن محل را گذاشته بودیم سه راه «آب جوش». آب مشروب نداشتیم و با هزینه گزاف تانکرهای آب را از بیرون می‌خریدیم. راهها و به‌اصطلاح خیابانهای لیبرتی پر از قلوه سنگ بود و گرد و خاک از همه جا می‌بارید. منابع فاضلاب سر ریز می‌شد و بو و کثافت همه جا را برمی داشت. محیط به‌لحاظ بهداشتی به‌شدت آلوده بود و بچه‌ها به بیماریهای خاص، مخصوصاً بیماری چشم، مبتلا می‌شدند. برقمان از طریق ژنراتور تأمین می‌شد که به علت کار زیاد اغلب مستهلک شده بودند. من خودم مدتی مسئول تهیه قطعات یدکی برای ژنراتورها بودم. هر روز دعوا و مرافعه با مأموران داشتیم که مثلاً فلان قطعه را اجازه نمی‌دادند بیاید تو و ژنراتورمان می‌خوابید. تازه وقتی هم می‌دادند مأموران دم سیطره اجازه ورود نمی‌دادند و برای ورود یک قطعه باید ماهها صبر می‌کردیم. یونامی هم که جوابی نمی‌داد. در نتیجه ما مجبور بودیم از ساعتهای استفاده از ژنراتورها کم کنیم. در گرمای 50درجه بغداد، با وجود آن همه بیمار که وضعشان روز به روز بدتر می‌شد، با نداشتن امکانات سردخانه‌ای برای حفظ مواد غذایی می‌شود تصور کرد که بر ساکنان لیبرتی چه می‌گذشت. 
در چنین شرایطی ما اول از همه باید با خودمان تعیین‌تکلیف می‌کردیم. می‌دانستیم همه این فشارها یک پیام دارد و آن هم تسلیم است. از مسئولان عراقی گرفته تا کوبلر و سفارت آمریکا و سفارت ایران همگی یک پیام برای ما داشتند. می‌خواستند پایداری ما را بشکنند و ما باید در شرایط جدید هم مثل سایر دورانی که داشتیم اول از همه با خود تعیین‌تکلیف کنیم و به‌اصطلاح «هیهات» خودمان را بگوییم. و اگر واقعاً «هیهات» می گوییم باید کارهای مشخصی در همین شوره زار بی‌آب و علف بکنیم. گفتیم دشمن می‌خواهد این‌جا گورستان ما و آرمان هایمان باشد. دشمن می‌خواهد پیام مرگ را به ما برساند و ما باید زندگی را در همین خاک، که چند لایه آهک رویش ریخته شده و هیچ پرنده‌ای ندارد، برویانیم. در واقع رویاندن هر گیاه و درخت و کشیدن هر جاده و خیابان و به راه‌انداختن هر بنگال کهنه و از دور کار خارج شده برای ما به منزله ادامه نبردمان بود. و این بود که همگی‌مان سوگند خوردیم تا به‌زودی لیبرتی را به محیطی سرشار از زندگی کنیم. یک گورستان باید تبدیل به یک گلستان می‌شد. آستینها را بالا زدیم و با امکاناتی در حد صفر شروع کردیم. 
به ما اجازه خرید نهال و کاشتن آن را نمی‌دادند. کلی جنگیدیم تا بالاخره اجازه دادند درخت و بوته‌هایی به‌کاریم که از نیم متر بلندتر نیستند. بچه‌ها مقداری بذر با خودشان از اشرف آورده بودند. هر بذر به‌اندازه یک ورق طلا برایمان ارزش داشت. خلاصه مدت زیادی نگذشت که یک دفعه چهره لیبرتی عوض شد. ما در همان اندک مدت توانستیم فضای مرده لیبرتی را بالکل عوض کنیم. با هزینه خودمان ایستگاه تصفیه آب راه انداختیم و بخشی از مسیرهای تردد را سابیس ریزی و جاده‌سازی کردیم. من گاهی به میان فضای سبز مقرها می‌رفتم و شروع می‌کردم با خواهر مریم صحبت کردن. احساس می‌کردم او در لیبرتی حضور دارد. او را در نیمکتی در پارکی که ساخته بودیم می‌دیدم و با او حرف می‌زدم. به او می‌گفتم مالکی خواب این را داشت که تشکیلات ما را از هم بپاشاند. اما بیاید و ببیند. ما روح شما را در لیبرتی دمیدیم. این باغ و سبزه و گل همه از شما است. اصلاً خود شما هستید. و مالکی حتی با موشک‌باران ما قادر نیست جلو رویش و آبادانی در لیبرتی را بگیرد. 
هر روز که پروژه‌یی تمام می‌شد من به‌وضوح روحی در آن می‌دیدم که بر ما دمیده شده بود. روحی که مظهر سبزی و زندگی و امید است. تردید ندارم که آخوندها هر چه ایران را ویران کنند ما با او و با الهام از او قادر خواهیم بود زندگی و شادابی را به میهن‌مان باز گردانیم. ... 

* * * 
حالا او رفته است. به دیدار ناظمیهای سالهای گذشته و یارانی که تا به آخر ایستادند و تسلیم نشدند. و من می‌دانم که آنها ادامه بارانهای نباریده هستند، ادامه رودها و ادامه دریاها. ادامه آن تکه آبی آسمان بی‌ابر که صاف‌تر از اشکهای بی‌صدای من هستند و با خود زمزمه می‌کنم: 
در بستر اشک می‌گویم ـ با خود ـ 
هدر نیست، بیهوده نیست 
هدر نیست این همه خون خاموش 
هدر نیست این همه فریاد در نگاه‌های درد... 
بگذار تا همگان بدانند 
در روزهای تلف و سالهای عسرت 
قناریانی بودند، با حنجره‌هایی کوچک، 
که با آوازی از غربت 
بر کوره خورشید دمیدند 
و با دلی از باران 
خواندند برای آنان که آوازشان 
ممنوعه‌های این جهان بود 
و در حصر تنگ جلادان نمی‌گنجیدند. 

برمی خیزم و احساس می‌کنم تمام نیروی گسترش یابنده یک کهکشان را یافته‌ام. دو عکس از لیبرتی، لیبرتی «کوبلر و مالکی» و لیبرتی «مجاهدین» را کنار هم می‌گذارم و ناظمی را در میان آنها می‌یابم و می‌خوانم: 

برای این ترانه بیدار باید زیست. 
برای این آواز پایدار باید جان داد. 
برای این باران بی‌دریغ باید روانه شد. 


در دو عكس زير مي توان تفاوت ليبرتي مالكي ـ كوبلر و ليبرتي مجاهدين را به وضوح مشاهده كرد. ليبرتي شورزاري بود كه با نفس و زحمت مجاهدين چنين شده است.


۶/۱۴/۱۳۹۴

طلوع در بامدادان غياب (با تبريك به مناسبت زادروز زيباترين فرزند خلق ايران، سازمان مجاهدين خلق)

با تبريك به مناسبت زادروز زيباترين فرزند خلق ايران، سازمان مجاهدين خلق


طلوع در بامدادان غياب
براي حنيفنژاد به پاس خانه مشتركي كه برايمان ساخت
 و اشرفيها، و همة مجاهديني كه خانة سرفرازي مسعود را پاس ميدارند

از بت گذشت، مردي در سايه نشسته
هلاك عشق و بوسه زنان خاكپاي صداقت
تا زاده شويم
هنگام طلوع بامدادان غياب
در سبد ابريشمين رؤياها
و باغهايي بسازيم از زيتون
با نهرهايي پر از شير و عسل.

در دورترين مرزهاي ممنوع
سالهاي داغ جبر
رنگي از هميشگي داشت.
و بهشتهاي تباه با رايحه سرد خاكستر انتظارشان
ما را از شادي براي يكديگر محروم ميكرد.

فرخنده شب، مبارك سحري!
وقتي كه يگانه با كوچكترين ذرة خود
در دورترين كهكشانهاي فراموش شده
چشم گشوديم بر صبحهاي هميشه گريزپاي عدالت
بر آغاز انسان در فرداي شكفتن.

مردي كه با قامت صلابت، از بت گذشت
خاري درشت در گلو داشت و با خود گفت:
«چه فرخنده صبحي، مبارك سحري،!
در اين شامهاي بغض
در اين شامهاي گرسنگي»
و صدايش از صبح خونين تيرباران گذشت.

 از آغاز آن دقيقة دير
تا هنوز رستاخيز دوبارة انسان
سهممان زاده شدن شد
در زايش دردناك بصيرتهاي دشوار.

روز روان
و شبهاي لزج سرد
و رسوب زهر و شك و آه
در نسوج استخوانهايي كه جوان ناشده
پير ميشدند.

تاريخ،
گنجشكي ست پرگو بر صنوبري آرام
كه با حنجرهاي از نور صبحگاهي
تكرار ميكند روز را
در آستانه تكثير ستاره.

از رنج تا رنج
از ستم تا كنده و ساطور
تا ميرغضب و گشتاپو و پاسدار
تاريخ آغاز شدة ما رويش كلام بود
رو در روي تهاجم ملخ
و گسترش موريانه و كژدم.

از رسول تا رسول
تاريخ ما با آن عاصي رانده آغاز شد
با تسخري بر بهشت جاهلانة ممنوعههاي جبر
و برسر نهادن ديهيم فخر آوارگي كوليان
در تبعيدگاه هميشگي زميني آگاه.
تاريخ ما آغاز شد
نوشته بر برگي هديه كبوتري در كشتي سرگشتگيها
از پس توفاني كه دريا را خشكاند
و زمين اشكبار خونينتر شد از چشمان نوح.
تاريخ ما، زيبايي يوسف بود و صبر «ايوب»
شوريده بر «اين چنين»ي جهاني مرده
با زخمهايي ناسور در روان «چرا»هاي بيپايان.
تاريخ ما، شيفتگي آن دوستٍ دوست بود
نهاده كارد برگلوي دردانة جوان
تاريخ ما، تاريخ ارتداد تلخ بود
در پرستش گوسالهاي از تبار فراعنه
تاريخ ما را چوبدستي چوپاني رقم زد
كه افعيان رنگ شده فرعون را بلعيد.
تاريخ ما
عروج مهربان جذاميان بود
از درههاي تنهايي و طرد
و در شبي كه برصليب رفت
دستانش را آن چنان بيدريغ نثار كرد
كه خطابة لعنتش را در جلجتا.

تاريخ ما شروع بذر بود در نهانخانة خاك،
آغاز قناري
برشاخة تردي كه نميشكست.

تاريخ ما رويش شاداب دستي بود
كه محمدبرآن بوسه زد
و ما اميان به مكتب نرفته و خط ناننوشته
در بعثتي از كلمات گمشده
آموختيم چگونه رقم زنيم فرداي انسان را
بر آن جريده ماندگار كه حافظ گفت.

تاريخ ما نگاه طربناك عشق شد
مجللتر از همة كاخهاي شاهانه
به خاك و انسان.

با او تاريخ تماشا آغاز شد
و ما روز را با سينهاي ديگر تنفس كرديم.
وقتي كه ميآمد
هر شب
در چشمهايش يك كهكشان شهاب ميروئيد
و از سرانگشتانش
ستارههاي يقين به آسمان پر ميكشبد.

چون خاطرهاي از خوبي در حافظة رفاقت آمد.
و روزي كه رفت
اتحاد سكه و بلاهت
و تباني خنجر و حجره ما را سر بريد.

در سايه،
يا ميدان
و يا محراب
همنشين چاه و بغض و تنهايي شديم
تف كرده بر صورت بيسيرت جهان
و در ظهري عطشان
تاريخ،
هيهات ما شد
وقتي كه تيري برگلوي خشك كودكان نشست
و ما بيدريغ و درنگ ادامة دام را تن نداديم.
آه اي زيباترين فرزند ما!
 در چاه همچنان پنهان بمان!
در غياب تو و انسان و خدا
روايت هزار توي خيانت باقي است
ما عهد ثبت تاريخ خود را
بر برگهاي خوني درختان نوشتهايم.

بر دار مرديم هربار.
و در هنگامة بي وقفة قتلعامها،
از بلخ تا بغداد
و از ختن تا غرناطه.
دوباره زاده شديم
در تقاطع نغمههاي ناشنيده گم در دهليزهاي قرون.

در سالهاي غياب
تاريخ ما تاريخ قبايل دريايي ملخ شد.
با توحش خونريز صحرا
ظهور اجنه در خيابانهاي پر نئون
دوالپايي مفتخوار، ريشويي بيريشه
كه از هرتار ريشش
 طنابي ساخت براي دارهاي خياباني.
يابويي كه بوي ادرارش در پاي تنديس آزادي
گلهاي ميدانهاي شهر را ميپژمرد
و شكم بادكرده پسرانش
انبان گوشت آهوان است و كرمهاي زندة گوشتخوار
وبايي منتشر در بادهاي موذي
با صورتكي از كينه و آهك
تفي عفوني برصورت كودكان گرسنه
و مشتي خاردار بر سينة زنان مطرود.
تاريخ ما سفليس شاه بود
و ايدز آخوند.

تكيه بر ابريشم خار،
بر خار ايام راه ميدوم
بر راه ماندهام هر دقيقة زشت
و بر دار ديدهام
برق بينايي برادرم را
و اين زن خواهر من است
با رنج مضاعف زن بودن
در تلوارههاي كوچك سنگ
اين زن كه خون آلود ميگريد،خواهر من است!

اينك اين تن
اينك اين قلب پاره پارة صبوريها
و جرعههاي جاري درد
در صبحهاي تيرباران
و ساعات بيمنتهاي شلاق
نسلي با ممنوعههايي از چشم و زبان.
و تكرار حكايتهاي فراموش شده خنجر و خيانت
در سطر سطر مرگهاي دشوار پرنده.

من ايستادهام در قيامت هول
پيچيده در بوريا و نفت
با لبخندي بر بلاهت دقايق ماندگار
و بينياز از رستن از كفري كه بر پيشاني دارم
از تخيل داغ آتش
در جدال خونين صبح و زنجير و دخمه ميگويم.
اينك تو و اين قلب پاره پارة صبوريها
اينك تو و اين سينة ستبر فردا

من از تعقيب انسان
در گريوه زمان آمدهام
و با همين پاي تاول زدة چاك چاك
گذشتهام از سنگلاخ شيشه با برادههاي نفرت
من در شامگاه توفان نمكهاي توطئه
در چشم تابناكي ستارههاي دور حاضر بودهام.
و در صبحهاي ناباوري ديدهام
پرواز زني بي پروا را در آسمانهاي زميني
كه نترسيد از نگاه سفيهانة نرينگاني كف برلب.
من ديدهام زني را پاكيزهتر از برفهاي زمستاني
با گرماي تابستانيِ نگاهي معصوم
و شوريده بر رجم عاطفه
در جوال ديرينه خانواده مقدس.

بايگاني نشدهام در پروندههاي سوخته يك شهر
 نامم را بخوان هنوز
در فهرست كتابهايي ممنوع
در فصل فصل شرح مصيبت
در سطر سطر تلاش پروانه براي سوختن.

آغاز شدهام
شكفته در بادها و صبحها و عطرها
در صلابت تصميم ابر براي باريدن
و رود براي جاري ماندن
و انسان براي آغاز شدن.

دريا از عدالت نميداند
آسمان ستاره را نميشناسد
زمين مرا به ياد نميآورد
اما من در رگهايي آغاز شدهام
كه دريا و آسمان و زمين را در خود دارند
من در تو آغاز شدهام
در نسل زيباي ماندگاري طلوع كردهام
بيغروبي كه برايم تقدير كرده بودند.

5شهريور86