۳/۰۸/۱۳۹۲

غزل صبح بي آواز

غزل صبح بي آواز

در صبح، بي آواز
نور، آواري بيرحم بود
كه بيابان را عريان مي كرد.
ما از پس و پشت سنگ و كلوخ و خار
تا انتهاي تشنگي و نفس دويديم
و بر روز تلخ بوسه زديم.
شايد كه نسيم بر شاخه هاي زندگي بوزد
و باد، درختان را به خاطر سبزي شان
سرزنش نكند.

صبح بي آواز تكرار
با شعله هاي وحشي جنگل آغاز مي شد.
ما ساكنان هزاره هاي قحط
با پرندة مرده خوانديم
تو بايد از خاك آغاز شوي
و مثل شاخه هاي سركش
خانه اي باشي
براي هزار گنجشك پرگوي بي خيال.
27بهمن91


۲/۲۳/۱۳۹۲

در حادثة باران


در حادثة باران

در حادثة باران

همراه تنفس درخت و پرواز ستاره

خواب خدا ديده ام.

اي طراوت شكفتة لحظه هاي جنون

خلاصه غلظت افسوس مباش!

و بخوان براي همة راههاي منتظر

تا باران بشويد پيرار حادثه تباه را

19فروردين92