۲/۰۹/۱۳۹۲

اي عاشقي نوبت ما كي مي رسد؟


اي عاشقي نوبت ما كي مي رسد؟
سعديا دور نيكنامي رفت
نوبت عاشقي است يك چندي
اي عاشقي نوبت ما كي مي رسد؟
فصلي به رنگ آب
با آن همه رنگين كمان،
با آن شكوه عارفانة بي انتها
آمد، گذشت و رفت
فرصت نشد، يا نكرديم،
تا از وفور آن همه نصيب
برگي براي بوسه به خانه بياوريم.
ما، بي شادي و صدا،
با بغض و حسرت شبانه
مانديم و شبهاي بي ترانه...
اي عاشقي! اما
هربار دوباره باز،
بي آه، خوانده ايم:
گر آسياب اين جهان گاهي به نوبت است
اي عاشقي نوبت ما كي مي رسد؟

اي عاشقي!
ما در صف با سر دوندگان، بي سر دويده ايم
ما بر پرنده هاي بي آواز عاشق بوده ايم،
ما از كناره هاي پاييز
تا كرانه هاي بهار پريده ايم،
ما بر ستاره هاي تنها،
در شب سرما گريسته ايم.

اي عاشقي ما شاعر بوده ايم
و با دهاني دوخته و لبي سوخته سروده ايم
آن شعر عاشقانه، ممنوعه زمانه را.
اي عاشقي!
ما شاعريم و تير بلا مي خريم به جان
اما دوباره باز
در جستجوي نوبت خود
يعني نوشتن شعري كه نمي توان نوشت
تا هركجا كه بگويي عاشقي مي كنيم.
5بهمن91

۱/۲۶/۱۳۹۲

باد كه مي |آيد



باد كه مي آيد
باد كه مي آيد ماه را مي برد
و من دربه درم؛
با قلبي خونچكان
و روحي آواره تر از همة بادها.

باد كه مي آيد
و ابر را مي پراكند
در خيابانهاي حسرت مي لرزم
مثل برگي گمشده در ويراني درخت. 

باد كه مي آيد
داغدار كوچه هاي بي آرزويم
و تنم تبدار شرم است
از توافق لبخند و انتظار.

باد كه مي آيد
بي ياد كهنسالي ماه،
با شوق ديدار سالهاي دور،
در جواني هايم سفر مي كنم.

11فروردين92

۱/۱۹/۱۳۹۲

مجنون تر از بيدي كه در باد مي رقصد


مجنون تر از بيدي كه در باد مي رقصد
مجنون تر از بيدي كه در باد مي رقصد
تويي نشسته به تماشاي گذر ابر
و تمناي بي منتهاي رود.
منم كه مي لرزم در آستانة آب.

به انتظار
لب گشوده ام اي سراب آبي رؤيا.
و ساليان مي گذرد،
ميان وهم و خيال.

سواري كه نام روشنش فردا بود
گذشت از بيشة انبوه
و با اسبي سپيدتر از آرزو
گم شد در درون مه و ماه.

در كوچه هاي ماه
صداي اسبها مي آيد
صداي همهمة آب و رفتن و سوار
و كسي كه مي رقصد ميان خيال بيد و باد.
30شهريور89