۱۰/۰۷/۱۳۹۲

تاريخ به روايت قلم به‌مزدان توده‌اي ـ اطلاعاتي (دربارة عبدالله شهبازي)

تاريخ به روايت قلم به‌مزدان توده‌اي ـ اطلاعاتي
(دربارة عبدالله شهبازي)
«من به سراسر زندگي خود افتخار مي‌کنم. هيچ نقطه ضعفي ندارم. بيش از همه کوشيده‌ام، آموخته‌ام، آموزانده‌ام. در شيراز امروز نه کسي پيشينه مبارزاتي مرا دارد، نه دانش مرا. نه کسي هست که به اندازه من با قلم خود به انقلاب و نظام جمهوري اسلامي خدمت کرده باشد، نه کسي هست که در حد من در عالي‌ترين مناصب فرهنگي نظام جمهوري اسلامي جا گرفته باشد، و نه کسي هست که مانند من در سطح ايران و جهان به عنوان شخصيت علمي و سياسي شناخته‌شده باشد»
(عبدالله شهبازي در معرفي خود)
يادآوري:
در بين نوشته هاي قديمي، و چاپ نشده ام، مقاله زير را يافتم. بي مناسبت نديدم آن را منتشر كنم. نه به خاطر افشاي يك «توده‌اي ـ اطلاعاتي» لو رفته. بلكه فراتر از آن هوشياري نسبت به كساني كه همان كارهاي او را، با اسامي ديگري، مي كنند. بعضي از آنها اين وظيفه را دارند كه براي باز شدن راه رگبار فحش و تهمت به مجاهدين چهارتا فحش هم به رژيم بدهند. يعني برگهاي ديگر وزارت اطلاعات هستند كه كاركردهاي ديگري دارند. مدعي تحقيقات از اين قبيل هستند و عملاً درخدمت دستگاه اطلاعات آخوندي هستند.
زمانة خوبي نيست. سنگ را بسته و سگ را رها كرده اند. پس زياد عجيب نيست كه وزارت اطلاعات مزدوران خود را با عناوين مختلف به ميدان بفرستد. يكي در ينگه دنيا ياد «ايران» بيفتد و با دلارهاي  بادآورده آخوندها آنها را لابي كند. يكي بعد از دست بوسي بازجوي شكنجه گرش و اعتراف آشكار به بريدن و بي اعتقادي اش به مبارزه كارت سبز بگيرد و بعد هم مدعي شود «صداي قتل عام شدگان» است، و ديگر يكي «پژوهشگر حقوق بشر» شود، و آن يك، از شادي سردوشي گرفتن اش از «پاسدار سليماني» و فراموشي دسته گلهايي كه در ميان مجاهدين به آب داده است، خاطره نويس شكنجه و قتل هاي دروني در مجاهدين بشود. و تازه به دوران رسيده ديگري بعد از بيست و اندي سال ياد عمليات فروغ جاويدان بيفتد و وراجي هاي تكراري و خسته كننده اش را تحت عنوان «نگاهي به فروغ جاويدان» نشخوار كند. و به راستي كه بايد به گردانندگان اتاق مبارزه نفاق در وزارت مربوطه به خاطر موفقيت در استخدام و تربيت اين همه «سرباز» تبريك گفت.
در نو جواني وقتي كه براي اولين بار يك دسته «پاسور» را ديدم با تعجب به چهار «سرباز» مختلف آن نگاه كردم و از دوستم تفاوت آنها را پرسيدم. به سادگي گفت: تفاوتي ندارند. يكي «سرباز خاج» است و ديگري «سرباز دل». و بستگي به اين دارد كه كجا به نفع بازي كن باشد تا از كدامشان استفاده كند. حالا من فكر مي كنم وزارت اطلاعات چندين سرباز دارد كه همه شان يك رنگ و يك دست نيستند. بستگي به اين دارد كه آخوند مصلحي، يا طائب و يا «بازجو محمد توانا» بخواهند با كدامشان بازي كنند. مهم اين است كه ما بدانيم همگي شان براي خامنه اي دم گرفته اند و سربازان «دل» و «خاج» او هستند. و همگي مشترك در توهمات ابلهانه شان با «توده ـ اكثريتي»هاي علناً در خدمت وزارت اطلاعات.
از خواننده خواهش مي كنم تا توهمات و ادعاهاي امثال «عبدالله شهبازي» را با سربازان ديگر ولايت در خارج كشور مقايسه كنند و به دقت موارد اشتراك و اختلاف آنها را برشمرند. آخر سر هم قضاوت كنند كه الحق و الانصاف مشتركات حضرات بيشتر است يا اختلافشان؟


اعترافات خود عبدالله شهبازي
تاريخ را وقتي خائنان مي نويسند چيزي جز تحريف واقعيت نخواهيم داشت. اما اگر اين خائنان توده اي هاي به خدمت دستگاههاي اطلاعاتي ولايت فقيه در آمده باشند علاوه بر تحريف، دشنه جلادان را تيز مي كنند و با لئامت يك بازجو و شكنجه گر بر چهره مبارزان، كه همان قربانيان نظام ستم شيخي هستند، تيغ مي كشند و لجن مي پراكنند. قلم به مزدان توده اي در اين زمينه گوي شيادي را از همگان برده و در خوش خدمتي به «مقام معظم رهبري» از ساير همگنان خود پيشي گرفته اند.
قلم به مزدي كه خود را بينانگذار «تاريخ نگاري جديد و پژوهش سياسي در جمهوري اسلامي» جا مي زند عبدالله شهبازي نام دارد. او با سعي بليغ و سماجت كم نظير مي خواهد خلعت «تاريخ نگاري» به تن كند در حالي كه يكي از سفلگان در هم شكسته است. شهبازي براي پوشاندن انبوه خودفروشيهايش طي ساليان متمادي، خود را، به مصداق كلانعام بل هم اضل،  در پشت كتاب و مقاله و مصاحبه و... مخفي كرده. خالي بندي هاي مسخره و مضحك «تحقيق و پژوهش» او در واقع ايز گم كردني است شيادانه و به غايت ناجوانمردانه. او خود را «بنيانگذار و مدير دو مؤسسه بزرگ تحقيقاتي ايران» و « يکي از بنيانگذاران تاريخنگاري جديد و پژوهش سياسي در جمهوري اسلامي ايران» «که بارها مورد تأييد و التفات حضوري و کتبي رهبري معظم انقلاب و مقامات بلندپايه نظام قرار گرفته» معرفي مي كند، و با فروتني از نوع آخوندي مدعي مي شود كه « قصد «تعريف و تمجيد از خود» و «رجز خواندن» را ندارد اما يادش مي رود و چند سطر پايين تر مي نويسد: «در ايرانيان نسل خود کسي را سراغ ندارم که به عمق و وسعت من با مارکسيسم آشنا شده باشد و اين همه متون مارکسيستي دست اول را، به فارسي يا انگليسي، خوانده باشد» او در عين حال اصلا اين دغدغه را ندارد تا كسي برود پرونده همكاري هاي او را با رژيم آخوندي و نهادهاي سركوبگر و امنيتي اش از قبيل سپاه و وزارت اطلاعات كشف كند. او در سايت خودش به اندازه كافي حيا را خورده و آبرو را استفراغ كرده است.  اسم اين وقاحت را هم گذاشته رو بازي كردن!. او كه به كرات مورد « التفات حضوري و کتبي رهبري معظم انقلاب » قرار گرفته. و هرچند كه بسيار نوشته هركس كه بر سايت او نظري بيندازد به خوبي متوجه مي شود كه با وجود تعريف از خود كردنهاي مشمئزكننده تنها بخشي از همكاري هاي گسترده خودش را  با وزارت اطلاعات و سپاه را بيان كرده است. بنابراين بهتر است زحمت خود را كم كنيم و او را براساس نوشته هاي خودش بشناسيم.
شهبازي از خاندانش شروع مي كند كه پدرش در دهه چهل مخالف اصلاحات ارضي شاه بوده و به خاطر دفاع از «امام راحل» اعدام شده است. و «از سوي امام راحل از او با عنوان «شهيد مجاهد» ياد شده».(رساله «زمين و انباشت ثروت» در نامه آيت‌الله سيد هاشم رسولي ـ دفتر اقامتگاه امام خميني در قم، شماره 350، مورخ 24 فروردين 1358) البته ما ابوي ايشان را نمي شناسيم. اما اگر مخالفت او با اصلاحات ارضي از موضع خميني بوده، به راحتي مي توان فهميد كه ايشان يك خان و فئودال مرتجع بوده و مثل خميني از موضعي ارتجاعي با اصلاحات ارضي مخالفت برداشته بود. اما موضوع بحث ما چيز ديگري است. مهم اين است كه شهبازي طي ساليان «تحقيق و بررسي هاي تاريخي« خود خوب آموخته است كه براي «ادامه تحقيقات»، خود را به كجا منتصب كند تا نانش در روغن مداحي هاي «امام پسند» پخته شود. «امام راحل» كه به هركسي لقب «شهيد مجاهد» را نمي داده. حتما آقازاده هم بايد شايستگي خود را براي ادامه خدمات خود براي نظام اثبات كند. اين است كه شهبازي بعد از خرج كردن پدر و نوشتن رساله در باب پيوندهاي خاندانش با روحانيت، تمايزش با ساير «محققين» را اين چنين توضيح مي دهد: «وجه تمایز من با برخی محققین دیگر این است که فرزند انقلاب و نظام هستم و خود را از نظام جمهوری اسلامی بیگانه نمی‌دانم».  (مصاحبه شهبازي با سايت فرارو)
اين فرزند «انقلاب و نظام» خود را اين گونه معرفي مي كند:«من اولين بار در سال 1349 به دليل تهيه و توزيع اعلاميه مرجعيت امام خميني در مجلس ختم آيت‌الله حکيم در مسجد نو شيراز توسط ساواک دستگير شدم در حالي‌که چهاده ساله بودم» البته در جاي ديگر از فرط ذوق زدگي براي «مرجعيت امام» سن و سال خود را فراموش مي كند و مي گويد: «در 15 سالگي، من براي نخستين بار به دليل پخش اعلاميه مرجعيت امام خميني در مجلس ختم آيت‌الله سيد محسن حکيم در مسجد نو شيراز دستگير و زنداني شدم و ساواک مرا به عنوان فعال‌ترين جوان مبلغ آيت‌الله خميني در شيراز مي‌شناخت»( از اولين گفتگوي مطبوعاتي عبدالله شهبازي پس از بازداشت) به هرحال او معرفي خود را اين چنين ادامه مي دهد: «بعدها نيز مکرر دستگير شدم. قريب به پنج سال از زندگي خود را در سخت‌ترين وضع و بيش‌تر در سلول انفرادي در زندان‌هاي مختلف به دلايل سياسي سپري کرده‌ام» اينجا براي رفع ابهام توضيح كوچكي لازم است. ممكن است برخي سن و سالشان اجازه ندهد كه به ياد بياورند و ممكن است برخي نيز به خاطر سن و سال بالا دچار آلزايمر فرهنگي و تاريخي شده باشند، كه «فرزند 14يا 15ساله انقلاب و نظام» در دهه پنجاه به خاطر هواداري از سازمان فداييها در شيراز به زندان افتاد. وي البته با «فروتني يك توده اي بريده» نوشته است: «جالب است بدانید که من در سال 1351 اولین زندانی زندان عادلآباد بودم؛ زمانی که این زندان هنوز افتتاح نشده و کمیته مشترک ضد خرابکاری و ساواک منحله استفاده از آن را شروع کرده بود» منتهاي مراتب شهبازي در اين مورد نه يك قلم كه چند قلم فريبكاري توده اي ـ آخوندي مي كند. در جاي ديگر به خبرنگاري دوران توده اي بودن خود را «گشت و گذار و جست و جوي فكري» مي نامد و حتي تا آنجا پيش مي رود كه خود را هوادار مجاهدين هم مي نامد. او در گفتگو با خبرنگار فرارو به قدري آسمان و ريسمان مي بافد كه توده اي بودن خود را لاپوشاني كند كه جيغ خبرنگار را در مي آورد و سوال مي كند: «ولی شما در مقطعی عضو حزب توده بوده‌اید و پس از انقلاب به انقلابیون می پیوندید.»  و شهبازي پاسخ مي دهد: یكی از افتخاراتم این است كه از هشت سالگی که مرا برای ملاقات با پدرم به ساواك و زندان قزل قلعه می‌بردند با سیاست آشنا شدم، عشق به امام را از پدرم آموختم و از همان زمان تاکنون عاشق امام بوده‌ام. این تعلق هیچگاه منقطع نشده. هیچ وقت بر ضد جمهوری اسلامی نبودم .هر فردی دورانی از گشت و گذار و جست و جوی فکری در زندگی خود دارد. بنده زمانی نوجوان و جوان بودم، مدتی هوادار مجاهدین خلق و گروه های دیگر شدم، مدتی نیز علاقمند به مارکسیسم و حزب توده شدم».  البته همه كساني كه با ايشان و سوابق مشعشع ايشان آشنا هستند، مي دانند كه در سراسر  عمرگهربار ايشان علاوه بر توده اي و در خدمت فاشيسم آخوندي بودن، قلم به مزدي براي ارگانهاي اطلاعاتي و همكاري با وزارت اطلاعات و سپاه و...  موج مي زند ولي هيچگاه اتهام هواداري از مجاهدين به ايشان نمي چسبد. به چند دروغ از نوع شاخدارش در اين مورد توجه كنيم:
او مي نويسد: «در اين سال‌ها(قبل از سال50) از شش نفر بنيانگذاران يک گروه مذهبي- سياسي شدم. اين مربوط به زماني است که هنوز سازمان مجاهدين خلق شناخته نبود». جاي ديگر نوشته است: «هسته مرکزي سازمان ما ... به‌ناگاه متوجه وجود يک سازمان مخفي مشابه شد. ما تلاش کرديم اين سازمان را بشناسيم و در آن نفوذ کنيم».  و در ادامه مي نويسد: «سازمان مجاهدين خلق، که هنوز رهبرانش دستگير نشده و به اين نام نيز شناخته نمي‌شد، تقاضا کرد که به آن‌ها بپيونديم. مذاکره آغاز شد. حاضر بودند تمامي اعضاي هسته مرکزي شش نفره ما را به عضويت سازمان بپذيرند. ما به دليل اختلاف ايدئولوژيک نپذيرفتيم. مسئله اساسي ما تلقي سازمان از مرجعيت بود. گفتيم که ما مقلد آيت الله خميني هستيم و مرجع شما کيست؟ و زماني که با پاسخ‌هاي مبهم در زمينه مرجعيت مواجه شديم، پاسخ منفي داديم» از اين گذشته تاكيد مي كند: «سازمان ما به گردآوري اسلحه و مهمات نيز پرداخت و انباري مخفي فراهم آورد ولي هيچ عمل مسلحانه‌اي انجام نداد زيرا درباره شرعي بودن و درست بودن مشي مسلحانه ترديد جدي داشتيم».
 يعني تمام اين حرافيها را خراطي كنيم اين مي شود كه ايشان هم مقلد خميني بوده و هم مبارزه مسلحانه را قبول نداشته هم مدعي است كه مجاهدين خواسته اند عضوگيري اش كنند و ايشان قبول نكرده است. اما باز هم دچار فراموشي مي شود و اعتراف مي كند: «(در زندان و بعد ازسال 50) تاريخ حزب دمکرات کردستان را ابتدا از جواني کرد به‌نام منصور بيدار شنيدم و کاملش را از غني بلوريان که بعد از انقلاب از سران حزب دمکرات بود. تاريخ چريک‌هاي فدائي خلق را از چند روايت: از مهرداد (عباس) سورکي تا محمود محمودي و ارض پيما و ديگران. تاريخ مجاهدين خلق را نيز اين‌گونه شنيدم» ملاحظه مي شود كه در همين چند سطر چند نوع دروغ سر هم بندي شده است. كما اين كه در مورد سابقه توده اي شدن خودش هم در زندان به ذكر يكي دو جمله كفايت مي كند و بسياري چيزها را فراموش مي كند. او نوشته است:« آن زمان، عمويي و کي‌منش و حجري بيست سال زنداني بودند. براي خود اسم و رسمي داشتند به‌ويژه حجري که هيبتي داشت و بزرگ زندان به‌شمار مي‌رفت. همه، بدون استثناء، احترامش را داشتند. شخصيت قابل احترامي نيز بود. اهل بجستان کرمان بود و سرگرد که در جريان دستگيري سازمان نظامي حزب توده به زندان افتاد و به ابد محکوم شد. در جريان اين کلاس‌ها و آموزش زبان انگليسي نزد عمويي به حزب توده متمايل شدم و، به تعبير عمويي، «با گرايش به حزب» از زندان بيرون رفتم».
اين ها به زبان توده اي ـ آخوندي، كه شهبازي استاد كارآزمودة آن است، همان بازار گرمي و سابقه تراشي براي خودش است. كافي است در اين زمينه به معرفي شهبازي توسط سايت تابناك (15فروردين87) توجه كنيم: «شهبازي كه پس از مبارزه همراه جوانان مسلمان به زندان شاه افتاد، در آنجا كمونيست و جزو سران حزب توده شد و پس از انقلاب در زندان جمهوري اسلامي تواب و سپس مشغول پژوهشهاي تاريخي شد».
به رغم تمام مداحي ها و دم تكان دادنهاي شهبازي سابقه توده اي گري وي چيزي نيست كه از ياد باندهاي رقيب حكومتي، و حتي وزارت اطلاعاتي، برود. هرگاه كه دست از پا خطا و «حد» خود را فراموش كند و مقداري زيادتر از حد خودش احساس «بچه انقلاب و نظام» پيدا كند نوچه هاي پاچه ور ماليده و چاقوكشهاي قلمي رقبايي همچون آخوند حسينيان (رئيس مركز اسناد انقلاب اسلامي و از مسئولان اطلاعاتي رژيم) به ميدان مي آيند و خيلي صريح و روشن سابقه مشعشعش را به ياد مي آورند كه: «از جنابعالی که علاقه زیادی بر ابهام‌زدایی دارید می‌خواهم با پاسخ به سؤالات ذیل پاسخگوی نسل جوان باشید
ـ مراحل رشد و ترقی شما در حزب توده چگونه بوده است و از ساختار پولادین این حزب چگونه به مراحل بالاتر ارتقاء پیدا کردید؟
ـ رابطه حزب توده با تشکیلات امنیتی شوروی سابق چگونه بوده است؟
ـ شما چه ویژگی‌هایی داشتید که در کنگره جهانی حزب به مسکو دعوت شدید؟
ـ رابطه شما با احسان طبری و عموئی... و دیگر سران حزب توده در ایران چگونه بود؟
ـ شما تا چه زمانی بعد از انقلاب با حزب توده همکاری داشتید؟ و چگونه بعد از دستگیری در زندان از حزب توده اعلام برائت کردید و ادّعای مسلمانی کردید؟
ـ شما با آن سوابق و دشمنی‌تان با جمهوری اسلامی چگونه و از چه تاریخی به انقلاب اسلامی تعلق خاطر پیدا کردید؟(نقل از سايت مركز اسناد انقلاب اسلامي ـ سخني با جناب آقاي عبدالله شهبازي)

به برخي از اعترافات توابي كه بعدها «پژوهشگر تاريخ» شد توجه كنيم :
ـ تعلق من به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي روشن است.
ـ افشاي مستند من، با نگاه مثبت، مورد توجه مقامات عالي سپاه قرار گرفت
ـ همگان از پيشينه و تعلق من به انقلاب و نظام مطلع‌اند
ـ در مورد وزارت اطلاعات نيز موضع من روشن است. من بنيانگذار نامدارترين و مؤثرترين مؤسسه پژوهشي وزارت اطلاعات، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي، بودم و بيش از يک دهه گرداننده آن.
ـ با دستور مقام معظم رهبري بازسازي مرکز اسناد آشفته بنياد مستضعفان و جانبازان را نيز به دست گرفتم
ـ جزوه 1200 صفحه‌اي که در هفته‌هاي اخير توسط مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي، با نام حزب توده: از شکل‌گيري تا فروپاشي، منتشر شده. همان‌گونه که پيش‌تر گفتم، اين جزوه قريب به دو دهه در دانشکده اطلاعات تدريس مي‌شد
ـ من فقط به عنوان یک محقق با نهادهای انقلابی همكاری می‌كردم و طرح‌هایی ارائه دادم که منجر به تأسیس مهم‌ترین مراکز پژوهش تاریخی و سیاسی در جمهوری اسلامی شد.
ـ منادی این نظر بودم که طبق رویه مرسوم در دنیای امروز همکاری پژوهشگران با نهادهای اطلاعاتی برای دستیابی به اسناد و کشف حقایق تاریخی الزامی و ناگزیر است و بدون واهمه به این باور خود عمل کرده‌ام.
ـ من بچه انقلاب هستم و هیچ كدام از این آقایان به اندازه من با نظام جمهوری اسلامی نسبت ندارند.
ـ عشق به امام را از پدرم آموختم و از همان زمان تاکنون عاشق امام بوده‌ام. این تعلق هیچگاه منقطع نشده. هیچ وقت بر ضد جمهوری اسلامی نبودم


برخي نوشته ها و آثار قلم به مزدي
براساس نوشته هاي خود شهبازي، او در سالهاي متمادي قلم به مزدي كتابها و مقالات بسياري نوشته است. به برخي از آنها از نوشته هاي خودش اشاره مي كنيم:
ـ «ظهور و سقوط سلطنت پهلوي»، که جلد اول آن خاطرات ارتشبد حسين فردوست (رئيس دفتر ويژه اطلاعات محمدرضا شاه پهلوي) شهبازي مدعي است اين كتاب «به عنوان پرفروش‌ترين کتاب تاريخي ايران شناخته مي‌شود که شمارگان آن هم‌اکنون به قريب به 200 هزار دوره رسيده است».
ـ کتاب «زرسالاران» تاکنون پنج جلد آن منتشر شده. اين كتاب در سال 1385 به عنوان «کتاب سال» برگزيده شده و به اعتراف خود شهبازي: «در همان سال در مراسم «فجرآفرينان» از شهبازي به عنوان کسي که بيشترين خدمات را در حوزه تاريخنگاري به جمهوري اسلامي ايران کرده تجليل شد».
ـ کژراهه: خاطرات احسان طبري. علاوه براين خاطرات ايرج اسکندري، خاطرات نورالدين کيانوري را نيز شهبازي نوشته، يا به قول خودش «ويراسته» است.
ـ  حزب توده: از شکل‌گيري تا فروپاشي در 1200 صفحه‌ كه به نوشته خودش: «اين جزوه قريب به دو دهه در دانشکده اطلاعات تدريس مي‌شد»
ـ احسان طبري، شناخت و سنجش ماركسيسم
ـ کتاب کودتای نوژه
 ـ مشاوره در تلويزيون رژيم و نوشتن سناريوي «كاخ تنهايي» درباره كودتاي 28مرداد براي شبكه اول سيماي رژيم.

مزد قلم به مزدي ها:
در ازا اين همه «تاريخ پژوهي» كه در واقع همان تحريف تاريخ و قلم به مزدي براي تيز كردن دشنه دژخيمان است،  شهبازي مزدهاي بسيار از سردژخيمان و جنايتكاران حاكم گرفته است. خودش به چندتا از آنها اشاره كرده و از روي آنها مي توان متوجه بسياري الطاف خفيه ديگر هم شد:
1- تجليل‌هاي مکرر از سوي مقامات عالي نظام در ديدارهاي خصوصي يا در جمع.
2- دريافت لوح تقدير و جايزه ويژه در پنجمين جشنواره مطبوعات (1376) به دليل نگارش مقاله «براي ايجاد يک جامعه سالم چه بايد کرد؟»
3- کتاب پنج جلدي زرسالاران در بيست و چهارمين دوره کتاب سال به عنوان کتاب سال جمهوري اسلامي ايران برگزيده و در 16 بهمن 1385 لوح تقدير، تنديس و جايزه توسط رياست‌جمهوري به پسرم اهدا شد. (در شيراز بودم. به دليل بيماري توفيق شرکت در اين مراسم را نيافتم.)
4- در 29 بهمن 1385 در «همايش فجرآفرينان»، از سوي «شوراي ترويج فرهنگ ايثار و شهادت» به عنوان چهره فرهنگي که بيش‌ترين خدمت را به انقلاب در حوزه تاريخنگاري کرده مورد تجليل قرار گرفتم و آقاي صفار هرندي، وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي و رئيس شوراي فوق، و دکتر دهقان، معاون رئيس‌جمهور و رئيس بنياد شهيد و ايثارگران، لوح ويژه را به من اهدا کردند. در اين مراسم شانزده نفر به عنوان کساني که در رشته‌هاي مختلف فرهنگي بيش‌ترين خدمات را به انقلاب کرده‌اند مورد تجليل قرار گرفتند: در حوزه وعظ و خطابه مرحوم آيت‌الله حاج شيخ محمدتقي فلسفي و مرحوم فخرالدين حجازي، در حوزه شعر مرحومه سپيده کاشاني، در حوزه خاطره‌نگاري آقاي عزت‌الله مطهري (عزت شاهي)، در حوزه تاريخنگاري عبدالله شهبازي و يازده تن ديگر در ساير رشته‌ها.
برخي از مناصب و پستها :
«پيش از سال 1367: فعاليت پژوهشي و تهيه بولتن‌هايي که در سياست‌گذاري نظام جمهوري اسلامي مؤثر و گاه تعيين‌کننده بود. درباره مهم‌ترين اين تحليل‌ها توضيح خواهم داد.
1367: طرح ايجاد «مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي»، تأسيس مؤسسه و عضويت در هيئت امناء و اداره امور پژوهشي آن با عنوان «معاون پژوهشي» بيش از يک دهه. نام اين مؤسسه را من انتخاب کردم و با کارهاي من شناخته شد و شهرت يافت.
1370: طرح ايجاد مؤسسه تحقيقات اجتماعي که با نام «مؤسسه خرد» تأسيس شد.
1374: طرح تجديد سازمان مرکز اسناد آشفته و نابسامان بنياد مستضعفان و جانبازان به صورت مؤسسه تخصصي تاريخ معاصر. اين مؤسسه با نام «مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران» تأسيس شد. اين نام را نيز من انتخاب کردم.
1375: طراحي و راه‌اندازي فصلنامه تخصصي تاريخ معاصر ايران و تنظيم چهار شماره نخست آن.
1375: همکاري با سيما فيلم به عنوان مشاور پژوهشي.
1378: عضويت در شوراي علمي مرکز اسناد نهاد رياست‌جمهوري به پيشنهاد مهندس ميرحسين موسوي (رئيس هيئت امنا).
1380: مشارکت در تأسيس ماهنامه زمانه، از انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، و عضويت در هيئت تحريريه نشريه فوق. اين ماهنامه نقش مهمي در فضاي سياسي روز داشت. در سالگرد 16 آذر 1381 مصاحبه مفصلي منتشر کرديم با دکتر احمدي‌نژاد که از فعالين جنبش دانشجويي پيش از انقلاب بود و در زمان مصاحبه در دانشگاه علم و صنعت تدريس مي‌کرد(اين را مي گويند تاريخ نويسي به سبك توده اي ـ آخوندي! احمدي نژاد از «فعالين جنبش دانشجويي پيش از انقلاب» و «تدريس در دانشگاه علم و صنعت»
1380: مشاور تحقيقات تاريخي سيماي جمهوري اسلامي ايران و هدايت علمي ده‌ها فيلم و سريال، مانند "کلاه پهلوي" (به کارگرداني ضياءالدين دري، در مرحله فيلمبرداري)، "مدار صفر درجه" (به کارگرداني حسن فتحي)، "پدر خوانده" (به کارگرداني محمدرضا ورزي) و غيره.
 1381: عضويت در شوراي مشاوران رياست مرکز پژوهش‌هاي استراتژيک و دفاعي وابسته به ستاد کل نيروهاي مسلح در زمان تصدي امير هدايت لطفيان. (ملاحظه مي شود عامل سانسور و تحريف بودن در فرهنگ توده اي ـ آخوندي اسمش مي شود «هدايت علمي»!)
1381: عضويت در هيئت تحريريه فصلنامه مطالعات تاريخي، نشريه تازه تأسيس مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي.
1381: عضويت در هيئت علمي پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي. چند ماه بعد به علت اشتغال فراوان در اين جلسات شرکت نکردم.
1382: عضويت در شوراي‌عالي (شوراي مفکره) پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي..
1384: عضويت در شوراي علمي همايش يکصدمين سال انقلاب مشروطيت که در مرداد 1385 برگزار شد.
1384: عضويت در هيئت مديره بنياد فارس‌شناسي. پس از مدت کوتاهي به دليل مشاهده نابساماني وضع فارس و اقتدار برخي جريان‌هاي خاص استعفا دادم(رقباي وزارت اطلاعات و غارتگران سپاه نام اصلي «جريانهاي خاص است كه شهبازي را به دام انداخته و برايش پاپوش درست كردند تا زيادي احساس «فرزند نظام و ولايت» نكند».


معرفي «فروتنانه» خود از نوع توده اي:
حال با چنين كارنامه جنايتباري به معرفي از خود شهبازي توجه كنيم. در شرح زندگاني خود(بخش سوم : من و مافياي زمين خوار شيراز زمين و انباشت ثروت: تکوين اليگارشي جديد در ايران امروز (26)) نوشته است:
ـ قصد «تعريف و تمجيد از خود» و «رجز خواندن» نداشتم
ـ هنوز نيز کسي را نديده‌ام که چون من در کودکي و نوجواني جستجوگر باشد و تا پايان راه براي يافتن پرسش‌اش برود و دست نکشد. امروزه نيز چنين‌ام.
ـ دوستان جوان و دانشجويم از به روز بودن من در اين عرصه بارها ابراز تعجب کرده‌اند.
ـ من اولين کسي بودم که در کوران دو دهه کار سنگين پژوهشي، در جستجوي رازهاي سرزمينم، اين مسئله را گام به گام شناختم و شناسانيدم
ـ در ايرانيان نسل خود کسي را سراغ ندارم که به عمق و وسعت من با مارکسيسم آشنا شده باشد و اين همه متون مارکسيستي دست اول را، به فارسي يا انگليسي، خوانده باشد
ـ تا زماني که من تحليل و راهکار مي‌دادم علي‌اوف علاقمند به اسلام و انقلاب بود. در حسينيه نخجوان در عاشوراي حسيني سينه‌زني کرد و تلويزيون ايران هم نشان داد.
ـ يک نسل کامل از مديران جمهوري اسلامي غيرمستقيم از طريق نوشته من با مارکسيسم و تاريخ کمونيسم آشنا شده‌اند
ـ در مسلمان شدن طبري سهم بزرگ داشتم. حسين آقا شريعتمداري نيز بحث مي‌کرد. جذابيت شخصيت و کلام او مؤثر بود. بحث‌هاي نظري را من دنبال مي‌کردم. در دوراني که با طبري مراوده داشتم نه شلاقي در کار بود نه اجباري. رابطه ما بسيار صميمانه بود. يقين دارم تقيه يا فرصت‌طلبي نکرد. نمي‌دانم چرا، ولي قلباً مسلمان شد و عميقاً معتقد به مبداء و معاد. در اسفند 1365 پس از ديدار با آيت‌الله حائري در شيراز (22 اسفند 1365) به تهران رفتم و سرزده به محل اقامت طبري در نياوران. در يک خانه ويلايي مي‌زيست و دو سرباز محافظش بودند. ساعت 9 صبح بود. به سالن رفتم. محافظان طبري روي مبل نشسته بودند. از اتاقش صداي قرآن يا دعا مي‌آمد. نگاه کردم ديدم سر سجاده است و دعا مي‌خواند. به دعاي ابوحمزه ثمالي بسيار علاقه داشت. آرام بازگشتم. از سربازها پرسيدم از کي سر سجاده است. گفتند از اذان صبح؛ يعني حدود سه چهار ساعت. نيم ساعتي نشستم تا راز و نيازش تمام شد. نزدش رفتم. از ديدنم بسيار شاد شد. گفتيم و شنيديم. روزي که مي‌خواست بميرد، مرا خبر کردند. به بيمارستان رفتم. بالاي سرش من بودم و حسين شريعتمداري. دستم را در دستش گرفته بود و مي‌فشرد. چهره‌اش زيبا و نوراني بود. نزد شريعتمداري از توانمندي‌هاي فکري من تجليل کرد. شب شهادت حضرت علي (ع) مرد با آرامش.
ـ فرقه بهائي چنين نيست. تشکيلاتي است بسيار قدرتمند و کهن. اولين سازمان مخفي و تروريستي ايران است. زماني که مارکسيسم و احزاب کمونيست نبودند، بابيان بودند و گروه تروريستي و سازمان مخفي و «نفوذي» داشتند.
و در پايان بهتر است به يك فقره اعتراف وي بسنده كنيم ،آن جا كه مي گويد: «من به سراسر زندگي خود افتخار مي‌کنم. هيچ نقطه ضعفي ندارم. بيش از همه کوشيده‌ام، آموخته‌ام، آموزانده‌ام. در شيراز امروز نه کسي پيشينه مبارزاتي مرا دارد، نه دانش مرا. نه کسي هست که به اندازه من با قلم خود به انقلاب و نظام جمهوري اسلامي خدمت کرده باشد، نه کسي هست که در حد من در عالي‌ترين مناصب فرهنگي نظام جمهوري اسلامي جا گرفته باشد، و نه کسي هست که مانند من در سطح ايران و جهان به عنوان شخصيت علمي و سياسي شناخته‌شده باشد».
چنين موجودي اگر بخواهد دربارة سوابق و زندگي «مسعود رجوي» بنويسد، چه خواهد نوشت؟ با خواندن خزعبلات سربازان خارج كشوري وزارت اطلاعات من دريافته ام كه شهبازي هرگز به گرد پاي «سربازان ديگر» ولايت كه «خاج» يا «دل» و يا چيزي در همين رديف هستند  نخواهد رسيد.
دو نمونه را به عنوان مظنه نقل مي كنم:
نمونة اول:
عبدالله شهبازي به نقل از يك بازجوي شكنجه گر، به نام حسين فدايي، كه نقشش در زندان كهريزك نيز افشا شده است، مي نويسد: «مسعود رجوی در زندان بسيار مشکوک بود. به نسلی تعلق دارد مثل سيروس نهاوندی و ديگران که جاسوس شدند. خيلی از زندانيان سياسی به او به چشم مشکوک نگاه می کردند. از امکانات زيادی در کميته مشترک ضد خرابکاری برخوردار بود. در آن فضای رعب‌انگيز، که ما را با چشم بسته در اتومبيل‌های ساواک به‌طور دسته‌جمعی به اوين می‌بردند و همه نگران و ترسان، تنها کسی که به راحتی در حضور مأمورين ساواک با ساير زندانيان بدون واهمه صحبت می‌کرد و از وابستگی‌های سازمانی و جرم‌شان می‌پرسيد مسعود رجوی بود».  (گفتگوی حسين فدائی با وبگاه الف، 22 بهمن 1387، قسمت دوم)
نمونه دوم:
« اگر تقی شهرام بر بنيان تفکر «مجاهدين اوليه» نخستين «انقلاب ايدئولوژيک» را در سازمان پديد آورد، مسعود رجوی اين فرايند را به‌گونه ديگر طی کرد و بقایای مجاهدين را، بر شالوده‌های همان تفکر، به فرقه‌ای متصلب بدل نمود. در این فرایند، «سازمان» به «فرقه» بدل شد با تمامی مختصاتی که از «فرقه» می‌شناسيم. بدينسان، او دومين «انقلاب ايدئولوژيک» را در سازمان هدايت کرد. (پاورقی -11/ کتاب داستان آن ده نفر: مسعود رجوی فردی که «سازمان» را به «فرقه» تبديل کرد)

بار ديگر از خواننده مي خواهم تا به نوشته هاي «شهبازي هاي نوع خارج كشوري» وزارت اطلاعات مراجعه كنند و ببينند درباره مسعود رجوي چه كشفيات بي بديلي داشته اند.  بعد هم به اين سؤال پاسخ دهند كه كداميك از روي دست هم نوشته اند؟ «عبدالله شهبازي»هاي داخل كشوري يا پاسداران سياسي خارج كشوري كه عناوين ديگري براي خود انتخاب كرده اند؟

۹/۲۳/۱۳۹۲

غزل كوچه بيدلي

غزل كوچة بيدلي
براي بيدل شيردلان, براي مسعود

با پچپچه اي كه در سكوت مي ميرد شروع مي كنم
سلام اي تاريك!
سلام اي خلوت!
سلام اي كوچة بيدلي!
مرا به بي انتهائي
و وسعت دلتنگي ات ببخش...
و بگذر
از فراموشكاري هاي مردي
كه هيچ به ياد ندارد
الّا عطر گل سرخ
در شب ديدار
و نامي كه گم نمي شود در زمان بي رحم.


9مهر92

۹/۰۹/۱۳۹۲

براي اين ترانة بيدار بايد زيست

براي اين ترانة بيدار بايد زيست
براي قهرمانان اعتصاب غذا
 از قزلحصار تا ليبرتي و كشورهاي مختلف جهان
با شال سپيد ابر
و چشماني پر از باران،
در آسماني كه خورشيدش پنهان است.
اين انبوه بغض،
ستارگان بي نام اند كه دانه دانه مي سوزند.

در سكوت بي مروت اربابان
و تدليس خائنان
و هزلي هزالان
اين حنجره هاي فرياد و نجابت است
كه با تيغ خاموشي بريده مي شود.

دريغي نيست از تبداري لبها
و جراحت جانها!
دريغي نيست از تن هاي پر درد.
دريغي نيست از اين همه درد ، اين همه صبر!

هرچه هست از داد خبري نيست
هرچه هست «داد» است و «ستد»
و حراج شرم در مكارةبازارهاي بي شرم
و اين چنين است،
كه خون شريف قناري
بر شاخه اي پر خار مي شكفد.

نيمه هاي شوم شب
هنگام كه از برق دشنه هاي توطئه
و كابوس پر كشيدن ستاره اي
خوابم حرام مي شود
در بستر اشك مي گويم ـ با خود ـ
هدرنيست، بيهوده نيست
هدر نيست اين همه خون خاموش
هدر نيست اين همه فرياد در نگاه هاي درد...
بگذار تا همگان بدانند
در روزهاي تلف و سالهاي عسرت
قنارياني بودند با حنجره هايي كوچك
كه با آوازي از غربت
بر كورة خورشيد دميدند
و با دلي از باران
خواندند براي آنان كه آوازشان
ممنوعه هاي اين جهان بود
و در حصر تنگ جلادان نمي گنجيدند.

براي اين ترانة بيدار بايد زيست.
براي اين آواز پايدار بايد جان داد.
براي اين باران بي دريغ بايد روانه شد.

براي شما،
براي تك تك شما،
اينجا و آنجا،
بايد رفت، بايد خواند،بايد مرد.
8آذر92


۹/۰۲/۱۳۹۲

سوي بالا و بالاتر شدن

سوي بالا و بالاتر شدن
كاظم مصطفوي
خواهر شهيدم ژيلا طلوع در وصيتنامة كوتاه خود دو بيت از شعري را نوشته است كه بيان حال خودش و نشان دهنده شخصيت فداكار و از خود گذشته اش است. او نوشته:
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست به مهر فلك ، همسر شد
لحظه اي چند بر اين لوح كبود
نقطه اي بود و سپس هيچ نبود.
اين شعر را دكتر خانلري در منظومة عقاب و زاغ سروده است. داستاني عبرت انگيز بر اين مبنا كه «گويند زاغ سيصد سال بزيد، و گاه عمرش ازين نيز بگذرد.... عقاب راسي سال عمر بيش نباشد».
داستان تكان دهنده عمري دراز و «از همه سو خواري» و سراسر «وحشت و نفرت و بيزاري» داستاني كه بالاخره عقاب به زاغ مي گويد:
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني
داستان همه كساني كه بر چند روزة دنيا چشم ندوخته اند. و قبل از هرچيز به مقاومت و شرافت خود فكر مي كنند. به آرمان خود مي انديشند و به پايداري و سخت كوشي و پرداخت لحظه به لحظة بها براي حفظ آرمان. عميق ترين و معروف ترين اين پايداري عاشوراي حسيني است و داستان امام حسين و كربلا. اينان دل به دريا افكنان هستند. نه از مرگ هراس دارند و نه به زندگي چسبيده اند. بي باك و پرشور نه از تيغ دشمن هراس دارند و نه از نيش گرگان در لباس ميش. تنها يك وظيفه براي خود مي شناسند و در مسير انجام آن وظيفه از هيچ كوشش و فداكاري دريغ نمي كنند. مجاهد والامقام ژيلا طلوع خود از اين نمونه انقلابيون بود. و علاوه بر آن كه داوطلبانه در لشكر فدايي اشرف نام نوشت، در آخرين صحنة حيات خود زيباترين زيبايي هاي يك مجاهد را رقم زد. او وقتي كه فرمانده خود، مجاهد قهرمان زهره قائمي، را در معرض تهديد ديد آغوش گشود تا از خود سپري براي حفاظت او بسازد و دريغ كه دشمن جرار قسي تر از آن است كه به تصور آيد.
اين درس بزرگ كساني است كه هيچ چيز سهمي براي خود نمي خواهند. بر اين لوح كبود نقطه اي هستند و «سپس هيچ نبود» و در برابر اين همه «هيچ بودن»، كه ما بي نام و نشاني مي خوانيمش، خيل رنگارنگ دشمن و مدعيان را بنگريد. دشمن با شليك بر شقيقة اسيران دست بسته خود را تعريف و معرفي كرده است. اذناب او را بنگريد كه اكنون چه الم شنگه اي راه انداخته اند براي «جان اعتصابيون ليبرتي و ساير كشورها». و اين مقاومت شگرف را كه تا امروز 82 روز است كه ادامه يافته و بزرگترين اعتصاب غذاي جهاني در تاريخ مبارزات مردمي براي آزادي است را عملي پوچ معرفي مي كنند و براي جان آنان كه در اين مسير به شهادت خواهند رسيد اشك تمساح مي ريزند. و شگفتا از وقاحت و دجاليت اذناب خميني! كه حتي پا را فراتر مي گذارند و خون شهيدان را به گردن «رجوي ها» مي اندازند و آنها را متهم به شكنجه علني اعضاي خود مي كنند. اين اراذل به راستي ذره اي از منطق «حسين»ي عاشورا خبر ندارند. و يا صرف ندارد به آن فكر كنند. زاغ هايي هستند كه به فكر زندگي سيصد سالة خود ، آن هم در غرب، هستند و به عقابان سپيد پروازهاي بلند ايراد مي گيرند. دو منطق بر اين دو عده حاكم است. منطق مقاومت و منطق تسليم و پذيرش ذلت. زاغ ها كورتر از همة كوران عالم اصلا «مالكي» و «پاسدار سليماني» و «خامنه اي» و هيچ آخوند ديگري را در اين صحنه نمي بينند. بسيار هم طبيعي است. از سفلگان جبهه عوض كرده و به اردوي دشمن پيوسته كه نمي شود انتظار انصاف و مروت داشت. آنها انبان كينه و غيظ حيواني هستند و بر مسعود مي تازند چرا كه فرماندهي مقاومت را دارد. و پرچم ايستادگي را حتي براي لحظه اي رها نكرده است. به اين دونان بايد گفت اگر شما براي جان اعتصابيون ليبرتي دل مي سوزانيد و اشك مي ريزيد برويد قبل از رجوي با پيشواي او، حسين بن علي، تعيين تكليف كنيد كه گفته است: «ان لا يستقيم ديني الّا به قتلي فياسوف خذيني» از ديدگاه شما اولين مجرم حسين بن علي است كه نه به زن و بچه خودش رحم كرد و نه به جواني فرزندانش و نه به نصايح «اكابر» قوم. پرچمي افراشت و تا آخرين قطرة خون بهاي اعتقاداتش را داد. و به راستي «رجوي ها» چه گناهي مرتكب شده اند جز آن كه در زمانة تسليم، در روزگار خفت و خواري و روزهاي تصميم و استواري، ايستاده اند و همة ما را به ايستادگي مي خوانند. پس درود و هزار درود بر اعتصابيون ليبرتي و ساير كشورها. آنان كه با تني رنجور و چهره اي سر شار از اميد به پيروزي، عزم كرده اند تا درس بزرگ پايداري را يكبار ديگر به دشمن بياموزند. و  ننگ و نفرت بر آنان كه از سر فرود آوردن خود در برابر جلاد شرم نمي كنند و لعنت خدا و خلق بر آنان كه با زانو زدن در برابر دجالان پرشورترين حماسة تاريخ مقاومت را اين گونه لوث مي كنند.


2آذر92

۸/۱۸/۱۳۹۲

نسيم سرد در سردترين ساعت سال

نسيم سرد در سردترين ساعت سال
براي سه، سيصد،سه هزار،
سي هزار زنداني قتل عام شده1367
يك، دو، سه،
سه، سي، سيصد، سه هزار
سه هزار، سي هزار، سي هزار...
سي هزار چشم بند و دستبند ، سي هزار صف.

سي هزار طناب دار،
سي هزار نگاه ملتهب زنداني،
سي هزار سال انتظار،
در سردابهاي سكوت.

سي هزار داردر شب ترس
سي هزار مشعل در دالان بي شعله
سي هزار ستاره در شب بي ستاره
سي هزار فرياد در كهكشان فراموشي‌ها.

كشيدن چهارپايه اززير حلقة طناب
پروازجوجة نور از شاخة ترد
بيچشماندازيازرسيدنبه آسمان لبخند
بي فرصتي براي درنگ.

بوسه هاي داغ وداع
بوسه بر دستهاي بسته
بوسه بر شقيقه هاي پريشان
بوسه بر پيشاني‌هاي پوكيده...

جانكاه‌تر از عطش در اين وادي آه
افسوس‌هاي من است
از غربت شما و دردهاي ناگفته
تو اما پرسش هميشة دست و چشم مني!

جهان بدون تو چگونه خواهد گذشت؟
نسيم سرد در سردترين ساعت سال؛
وسوز جانسوز درد، در ني  شكستة استخوان.
 خار بغض در گلوي تشنة كبوتر در قفس.

بعد تو! بدون تو!
بدون آن چشمها كه زيبايي را مي آفريد
و به ابديت شادي در لحظة «نه» باور داشت...
جهان چگونه خواهد گذشت؟

با هرقطرة خون گلويت
روزها را آلوده‌اند.
بي چشمهاي تو جهان كور است،
و بارانوبا بر سر و روي يادها مي بارد.
                                               
ساكنان ساكت اين سكوت!
بيدلي شما،
ضيافت دشنة عريان بود
نشسته در استخوان بي پناهي دختران بي برادر.

شوكت شما
آبروي سپيده بود
در صبح آرزوي انسان
و حرمت رهايي كبوتر در آبي‌ها دور.

پاي بدرقه پر آبله است
و سنگلاخ پيش رو
 پر از مجسمه‌هاي سكوت
سنگها براي سنگها آوازهاي سنگي مي خوانند.

گلدستةستايشي براي بيداري نيلوفر
شرارة شوقي براي همة آتش‌هاي نهفتة لاله
رسوخ نوري در ظلمات قلب قفل صخره‌ها
فوران صدا از چاه‌هاي متروك قديمي.

سي هزار شعر جاري رودو ترانة جنگل وكوه
سي هزار سرود رفتن به نهانخانة چريكان
سي هزار تفنگ
سي هزار هزار رگبار...

سنگها در سحر بيداري خواهند گريست
براي بغض شمعيدر ظلمت
كه تمامت جهاني سياه را شكست
و من برايتان از سالهاي بي قراري مي‌خوانم

27مهر92

۷/۱۷/۱۳۹۲

به اعتصاب غذا كنندگان غيرتمند از ليبرتي تا برلين و اتاوا و ملبورن....



به اعتصاب غذا كنندگان غيرتمند از ليبرتي تا برلين و اتاوا و ملبورن....

اعتصاب غذاي معترضان به قتل عام اشرفي ها و به گروگان گرفتن هفت تن از آنان وارد پنجمين هفته خود شده است. در ليبرتي، برلين، ژنو، لندن و... زن و مرد به پا خاسته اند تا از يك حق دفاع كنند. «ما خون شهيدان خود را فراموش نخواهيم كرد» و جهان هرقدر كه زشت و نابكار اما اين قدر هم بي حساب و كتاب نيست كه يك پاسدار قلدر به تمام معنا بي همه چيز بيايد جلو چشم همه اسيران دست بسته اشرف را تير خلاص بزند و چند نفر را هم به گروگان ببرد و آب از آب تكان نخورد. نخير! مالكي و اربابانش، از خامنه اي گرفته تا هر جانور سياه و سفيدي و با عمامه و بي عمامه ديگري هرقدر كه بتوانند توطئه كنند قادر نخواهند بود كه بر خون مجاهدين، اين مظلوم ترين مظلومان بشريت معاصر، خاك بپاشند. اين خاك در چشم خودشان خواهد رفت و ماههاي آينده، و نه آينده دور، خواهيم ديد كه چه كسي توفان درو خواهد كرد. دشمن و در رأس همه خامنه اي آرزوي تسليم شدن مجاهدين را با خود به گور خواهند برد. و ما شاهد خواهيم بود كه از  بذري كه بر خاك اشرف افشانده شدچهاشرفها زبانه خواهد كشيد. اين يك جبر فرخنده تاريخي است. خنده ابلهان طولي نخواهد كشيد. تسخرزنان بر ما زياد نخندند و ما را از تبر نترسانند. ما آن درختيم كه با هر ضربة تبر صد شاخه از ما خواهد روييد . پرگل و پر ثمر تر از گذشته ها. و رويان تر از هميشه اي كه به ياد داريم. خون زهره و مهدي و رحمان، خون حنيف و سعيد است و اصغر. خون احمد است و مهدي و رضا و خون يك صد و بيست هزار مجاهد به تيرك بسته و يا بردار و بيدار. است و مالكي، بسا، بسا حقيرتر از آن است كه دست آلوده به خونش را بشويد و از ياد مجاهدين و همة وجدانهاي آگاه ببرد. در اين «سالهاي وبايي» دشمن، كه نه سفيد دارد و نه سياه و نه با عمامه و نه با كراوات، براي ما بسيار «كري» خوانده است. و بزدلان و ترسويان حقير چه بسيار كهما را از روزهاي سياه تر و سخت تر ترسانده اند. ما هم البته دست روي دست نگذاشته ايم. ما هم براي دشمن كه اسيران را مجبور به تسليم مي خواند خوانده ايم:

عار نبود شیر را از سلسله

نیست ما را از قضای حق گله

شیر را بر گردن ار زنجیر بود

 بر همه زنجیر سازان میر بود

اما به هرحال كار به اينجا كشيده است كه همه شاهدش هستيم. «خانوادة بزرگ مقاومت» اين بار با همه چيز خود به ميدان آمده است. اندكي به مادران سالخورده و مرداني كه جواني را پشت سر نهاده اند و اكنون در اعتصاب غذايي در گوشه و كنار جهان پرچم اعتراض و عزت را برافراشته اند نگاه كنيد. لختي به چهرة جوانان تازه از ايران آمده در جمع اعتصاب كنندگان خيره شويد. باور كنيد تك به تك اين چهره ها هزار درس فراموشي ناپذير از غيرت و شهامت و استواري به انسان مي دهند. و در مقابل مشتي سفله و به معناي واقعي تنه لش را بنگريد با عربده هاي «آي دزد، دزد»شان. به جاي نگاهي به مهر و دستي به نوازش ، و بي هيچ شرمي از مظلمة خون سياووشان، يا رنج و همت مادران سالخورده و بيماراني كه با مرارتهاي ناگفتة بسيار اعتصاب غذاي خود را ادامه مي دهند. الحقدر خوش غيرتي به خوك مي گويند آيت الله و با پاشيدن نمك بر زخمها هربار درون ماية زشت و اهريمني خود را برملا مي كنند. موجوداتي كه تازه  به ما درس آزادي و مبارزه هم مي دهند و سؤال پشت سؤال كه آيا اعتصاب غذا مجاز است؟ يا چرا با جان ساكنان ليبرتي بازي مي شود و از اين ياوه ها و خزعبلات بي ارزش. من وقتي اين لاطائلات را مي خوانم از جهتي خوشحال مي شوم. مي دانيد چرا؟ زيرا كه به همه دوستاني كه اين سفلگان را نمي شناسند آدرس مي دهم تا نوشته هاي اين دونان را بخوانند. بعد مي گويم آن سالها هم كه داخل ما بر خورده بودند به همين اندازه تنه لش و بي غيرت بودند و كاري جز سنگ اندازي جلو مجاهدان نداشتند. آن موقع ما مي خورديم و دم برنمي آورديم و حالا خودشان با زبان گويا مي گويند چقدر سفله و حقيراند. و كار ما را به راستي ساده كرده اند. ديگر نيازي نيست به گذشتة سفلگان حواله دهيم كه از دست آنها چه خون دلها خورديم و آنها با ما چه كردند. كافي است برويد، و با چند جهاد اكبر و سعي در بالا بردن قدرت تحمل خود، يكي از مقالات مطنطن و معنون حضرات را بخوانيد. كافي است به يكي از ادعاهاي ناصادقانة آقايان و خانمهاي محترم توجه كنيد. به شما قول مي دهم كه اگر بتوانيد يك مقاله از ايشان را به پايان برسانيد، مثل من، كه هرگز باورم نمي شد دست وزارت اطلاعات آخوندي را به اين عياني در اين توطئه ها ببينم، فريادتان بلند خواهد شد كه اين قدر همه چيز را به جيب«وزارت اطلاعات» نريزيد. حق سرويسهاي ديگر را هم پايمال نكنيد!

و در هرصورت و اگر دشمن هدفي جز نااميد كردن ما از به ثمر رسيدن رنجها و تحمل سختي‌هايمان، و از جمله اعتصاب كنندگان غيور غذا در كشورهاي مختلف، را ندارد، و اگر كه سفلگان رسالتي جز پراكندن تخم كينه و نفرت ندارند. من در برابر همة آنان، كه خانواده هاي شريف مقاومت هستند

سر تعظيم فرود مي آورم. و از زبان آنتيگونه مي گويم: «من خلق نشده ام تا شريك نفرت باشم بلكه تا سهيم عشق باشم».

ذيلا شعر «خانوداة ما» را كه در گذشته «براي زندگان اشرف » نوشته بودم را تقديم مي كنم. در آن زمان نوشته بودم كه به آنان بيش از شهيدان شان مي بالم. و اكنون مي گويم به اين خانوادة بزرگ كه جاي جاي جهان پرچم عزت و پايداري را برافراشته اند مي بالم.

 

 

 

خانوادة ما

براي زندگان اشرف

كه بيش از شهيدانش به آنان مي بالم

 

ما از ريشه هاي پنهانيم، آشنا با اره هاي تكرار

و از نسل ابرهاي پربار در شوره زارهاي تشنگي.

ما نورسته گياهيم، طفل بيابانها

آشنا با توفان و مهربان با باران.

قصه ما را چريكان خونين دهاني مي دانند

كه در شهرها گم بودند

و سينة مشبكشان

جلودار حادثه بود.

از آن  پلنگان جسارت بپرس

ما را در امتداد سپيده و آسمان

بر پيشاني كدام ستاره چگونه يافته اند؟

 

پدرانم مردند

در غم دربه دري

مادرانم رنج سياه روزي ايام را

با من و خواهر و چندين برادر

تقسيم كردند.

روزها رفتند،

ما مانديم.

برسر سفرة خشم

شب و روزي داشتيم.

پدرانم مردند در سنگر

پدرانم را

كشتند در سرما

يا كه در تبعيد دق كردند.

 

قصة نسل من و تو چنين بود كه رفت

 كودكاني، خواهراني

و يكي چند برادراني...

 

مادراني دارم

بيتوته كرده در خرابه هاي  ماه

غزلخوان بيشه هاي آوارگي

و سوكوار ستاره هاي تشنة بي نام.

مادراني كه در سياحتهاي زميني خود

حقيقت را

برجنازه هاي جوانان خود دزدانه ديدند

و با چشم باز گذشتند از نخلستان سوختة خاطرات

مادراني دارم

آه! مادراني دارم

صبورتر از نهرهاي زلال بي صدا

و شادتر از شمشادهاي گذرگاه عطوفت.

 

كودكاني دارم

رها در خيابانهاي بغض

و عاصي در  معابر خونين خشم.

كودكاني دارم ژنده

كتك خورده، مطرود

گاه رانده و گاه مانده

گاه بر خار

و گاه،

 بر دار.

كودكاني كه هر بغضشان

تيغي است برگلوي اين جهان زشت

و كودكاني كه شاديشان

تقسيم نان شب است

خريده با پول فروش كليه هاي كوچكشان.

 

خواهراني دارم!

مهربان تر از رنگين كمان

هنگام كه خيمه مي زند از اين سو

تا آنسوي پل خيس از پس رگبار. 

خواهراني

كه خواهران شمشيرند

و زيباتر از همه كوليان

به جاي سكه اي درشت

نقش سرخي از سرب گداخته بر پيشاني دارند.

 

برادراني دارم

شجاع تر از رعد

و كريم تر از ابر وقتي كه مي بارد

و نجيب تر از همه نيلوفران سحرگاهي

وقتي خونشان را از پاي دار به مرداب برده اند

برادراني كه پر مي كنند راهها و ميدانها را

از لاله هاي سرخ

در صبحگاه تيرباران.

 

من از نسل شادي شمشادها هستم

رسته در كنار سروها و همسايه با باغهاي عبور

شادي من از آن شما

از آن همة شما.