۵/۰۹/۱۳۸۹

همياري با زندانيان سياسي يك وظيفة ملي


كمك زندانيان سياسي به «سيماي آزادي» يكي از تكان دهنده ترين خبرهايي بود كه در جريان همياري 5روزه براي «سيما» توجه همه را به خود جلب كرد.بركسي پوشيده نيست كه تمام زندانيان سياسي, با هر عقيده و مرام, و با هر وضعيت و موقعيت, گروگانهاي يك نظام پليد ضدبشري هستند. وقتي مي گوييم «گروگان» يعني از نظر آخوندها و جلادانشان داراي هيچ حق و حقوقي نيستند. همچنان كه در عملكرد سي ساله حاكميتشان نشان داده اند. براي رفع ابهام هم بگويم وقتي حرف از «قانون» مي زنيم منظور قوانين بين المللي و شناخته شده و به رسميت شناخته شده اي كه همه ملل و دول حداقل در حرف محترمشان مي دارند نيست. رژيم آخوندي چند گام عقب تر از همة انواع ديكتاتوريها است كه حداقل به صورت زباني قوانين عرفي و بين المللي را به رسميت مي شناسند.


آخوندها حتي به قوانين خود ساخته, و شرع ناميده, خود هم پاي بند نيستند. قتل عام سال67 نشان داد كه يك نفر كافي است زنداني سياسي رژيم آخوندي باشد؛ در اين صورت براي هميشه يك گروگان محسوب مي شود. يعني آخوندها به خود اين حق را مي دهند تا به هردليل و با هربهانه سراغشان برود, به سلول ببردشان, با شلاق به جانشان بيفتد, و حتي اگر لازم تشخيص داد اعدامشان كند. قتل عام سال67 به ما و همه نشان داد كه يك زنداني مي تواند 7سال زندان باشد بعد رژيم اعلام كند قصد شورش داشته و او را به دار آويزد. يك زنداني مي تواند بيمار باشد, آن هم نه يك بيمار معمولي, بلكه صرع شديد داشته باشد يا طوري باشد كه با ويلچر او را حمل و نقل كنند ولي بدون هيچ مانعي به دار بياويزندش. يك زنداني مي تواند اصلا در جريان عمليات فروغ جاويدان نباشد, ماهها در سلول و انفرادي و فرعي هاي گوهردشت باشد ولي او را بياورند و فردا صبح به دارش بزنند. اصلا يك زنداني مي تواند مدت محكوميتش تمام و مثلا آزاد شده باشد. ولي آخوندها مي توانند صدايش كنند, بعد به خاطر اين كه سالي چند در زندان بوده اعدامش كنند. با چه قانون يا مجوزي؟ «امام خميني» فتوا داده است. همين كافي است. يعني بالاتر از همة قوانين الهي و بشري فتواي يك دجال كينه جو و شقي قرار دارد. بعد از او هم ولي فقيهي خلافت مي كند كه اخيرا حيا را خورده و ولايت را بالا آورده كه ولايت فقيه شعبه اي از ولايت ائمه اطهار و ولايت رسول الله است.
ماندلا به درستي گفته است: «نظام زندان هر حكومتي به فشرده ترين و برهنه ترين شكل، درون مايه آن حكومت را باز مي تابد و و يژه گي هايش را. بدين معنا كه هر حكومتي مي تواند با دستي باز و بي دست انداز نظم و مناسبات دلخواهش را در زندان برقرار كند» و «نظام زندان در رژيم آخوندي» همان درون مايه خميني است كه به فشرده ترين شكل بيان مي شود. بي جهت نيست كه گفته اند دين و مذهب و خدا نام مستعار خود خميني است.
بنابراين در برخورد با مسائل زندانيان سياسي بايد برايمان روشن باشد كساني كه به عنوان زنداني سياسي در زندانهاي خامنه اي هستند «زنداني» نيستند بلكه زندان خود را در كام اژدها سپري مي كنند.
حال اين زندانيان, با تعريفي كه آمد, برمي دارند از جيره غذايي خودشان مي زنند تا به سيماي آزادي كمك كنند. كمكهاي ديگر هرچند به اندازه خود ارزشمند هستند اما تصديق مي كنيد كه اين يكي از جنس ديگري است؟
زماني بود كه ظلمت سانسور و اختناق اجازه نمي داد صداي اعترا ض هيچ يك از زندانيان سياسي به جايي رسد. هر از گاهي يك «گروگان آزاد شده» پيدايش مي شد و خبري از بندي و اعتراضي مي داد كه ماهها و حتي سالها قبل اتفاق افتاده بود. خانواده ها هم خودشان در بي خبري محض به سر مي بردند و در چنين ظلماتي دست جلاد هم باز بود تا هرآن چه كه مي تواند برآنان فشار بياورد. بنابراين اولين و آخرين وظيفه يك زنداني سياسي «مقاومت» بود. مقاومت هم به معناي حفظ سلامت سياسي و ايدئولوژيك خود بود. حتي وقتي حركت زندانيان شكل جمعي مي گرفت, مثلا اعتراضي مي كردند يا حتي براي خود روابط و مناسبات تشكيلاتي راه مي انداختند, باز هم جوهر اين كار دفاعي بود. اما حركتهاي اخير زندانيان سياسي نشان مي دهد كه مساله از اساس متفاوت است. زندانيان قهرماني كه با مقاومت هاي حيرت انگيزشان دژخيمان را به زانو درآورده اند مطلقا در فاز تدافعي عمل نمي كنند. لذا به خوبي و به بهترين وجه جاي خود را در جنبش سراسري باز مي كنند. به زبان ديگر همگام با اعتلاي جنبش سرنگوني طلب كه در فاز جديد خود زيباترين حماسه هاي تاريخ معاصر را خلق كرده است هر قشر و صنفي جايگاهي دارد و زندانيان سياسي, همچون اشرفيان قهرمان كه چندين ماه است در محاصره كامل به سر مي برند, در صف نخست اين جنبش مي درخشند. به نامه هايي كه مي نويسند و منتشر مي كنند نگاه كنيد, به موضعگيريهاي درخشاني كه با دلاوري در برابر ميرغضبهاي ولي فقيه دارند توجه كنيد, به فهرست انواع فشارها و توهين هايي را كه تحمل مي كنند دقت كنيد. بالاتر از همه به شهيداني كه عرضه كرده اند, و بي گمان خواهند كرد, بنگريد. همه و همه حاكي از تولد يك پديده نو و غير قابل قياس با گذشته است. زندانيان سياسي دور اخير با زندانيان سياسي دورهاي گذشته زندانهاي آخوندي متفاوت هستند. دلاوراني كه من از نام بردن تك به تكشان به خاطر رعايت برخي مسائل معذورم اكنون همپاي نهضت و جنبش نوين ما در فاز تهاجمي نسبت به رژيم آخوندي قرار دارند. و اين مساله به آنها نه تنها سيماي قهرماناني در زنجير كه قهرماناني ملي را مي دهد. البته هنوز زود است كه از اين شيردلان سخن بگوييم. محظوراتي چند كه همه و از جمله خودشان مي دانند ما را به سكوت و كتمان وادار مي كند. ولي ترديد نبايد كرد كه آينده بسا بيشتر و شگفت انگيزتر از اين دلاوران ياد خواهيم كرد. حافظة تاريخي مردم ما بسيار قوي است و خادم را از خائن به خوبي مي شناسد. بگذار عده اي گندم نماي جو فروش كه مطرودان بارگاه خليفه هستند پايشان نرسيده به بند همه ادعاهاي مطنطنشان را فراموش كنند و به هزار و يك زبان به سخن بيايند و همزبان با جلاد فتواي كشتار زندانيان بي دفاع را تاييد كنند. در مقابل ما يلاني داريم كه قد برافراشته اند. نه از مرگ هراسي دارند و نه داغ و درفش دژخيم مقهورشان كرده است. گردن فراز و بالا بلند يك به يك در صف نوبت از يكديگر سبقت مي گيرند و به ريش همه آخوندها و جلادان تف مي كنند.
همه اينها كه اشاره شد ما را در برابر اين سوال قرار مي دهد. براي كساني كه در كام اژدها زندگي مي كنند چه بايد بكنيم؟ آنها فشارهاي بسياري را در زندان تحمل مي كنند. خانواده هايشان نيز به هيچ وجه مصون از اين فشارهاي ضدبشري نيستند. پس علاوه بر وظيفة ادامه راه قهرمانان خود ما وظيفه داريم با همياري يكديگر به كمكشان بشتابيم. آقاي مسعود رجوي, رهبر مقاومت, در آخرين گفتگوي خود با اشرفيان به طور مشخص سفارش رسيدگي به بيماريهاي آنها و خانواده هايشان را كرد. اين سفارش را به عنوان رهنمودي زرين به كار بگيريم و هرگونه كه مي توانيم به ياري زندانيان خود بشتابيم. با هر امكان و به هر ميزان و به هر شكل كه مي توانيم. اين تنها يك وظيفه نيست. ديني است به شجاعان يعني كساني كه در كام اژدها آزادي را از ياد نبرده اند.

۵/۰۱/۱۳۸۹

يـاد ابـوذر ورداسبی، آبـروي ماندگار قلـم


به صحرا شد، عشق باريد...

يـاد ابـوذر ورداسبی، آبـروي ماندگار قلـم

يادآوري: اين مقاله چندين سال پيش نوشته شده است. اين روزها مصادف با سالگرد شهادت ابوذر. كه داغش براي ما هميشه جاودانه است. باشد كه باز چاپ اين مقاله براي خودم و همه آنها كه او را مي شناختند سوگند به حرمت قلم را بيشتر و بيشتر كند.
كاظم مصطفوي
و گفت به صحرا شدم، عشق باريده‌بود و زمين تر شده‌بود،
چنان‌كه پاي مرد به گلزار فرو شود، پاي من در عشق فرومي‌شد

تذكرة ‌الاوليا­_ عطار


يك نويسنده اگر بر حقيقت زمانة خود گواهي ندهد شرف حرفه‌یي خود را باخته است. و اگر تفنگ بركف در راه حقيقت بجنگد و به خاك افتد، ماندگاري است كه به قلم آبرو مي‌دهد… و ابوذر از تيرة آن نويسندگان بود كه خدا به قلمشان سوگند خورده‌است.
زماني بود كه نه‌تنها مجاهد نبود كه حتي بر سرمواضع ايدئولوژيكمان هم حرف داشت. ما هم با او حرف داشتيم. اين اختلاف گاه به آن‌حد مي‌رسيد كه بر او فشار بسيار مي‌آورد. گاهي از دستمان كلافه مي‌شد. گاهي قهر مي‌كرد. و گاهي از كوره در مي‌رفت و حتي بد و بيراه مي‌گفت. اما بارها ديده بودم كه در اوج عصبانيت و در حالي كه از شدت برافروختگي نمي‌توانست خودش را نگهدارد مي‌زد زير گريه و از دردي سخن مي‌گفت كه آدم را تكان مي‌داد. از تك‌تك كلماتش معلوم بود كه پايش چنان در عشق فرو ست كه پاي مرد به گلزار خيس. هميشه دوست بود چه آن‌زمان كه در آغوشت مي‌كشيد و غرق بوسه‌ات مي‌كرد و چه آن‌گاه كه قهر مي‌كرد. مي‌دانستي دلش ذره‌یي گرد كينه ندارد و تو با روشنفكري جدي طرف هستي كه حرفش از روي مسئوليت و درد است. نه از روي تن‌آسايي و سهل‌گيري به خود. سهمگين‌ترين نبردها را با خودش داشت. و بيشتر از هركس به كلماتي سخت مي‌گرفت كه از قلمش مي‌ريخت. به‌شدت حساس بود كه در دام دوگانگي حرف و عمل حق بزرگتري را پايمال نكند. اهل «جر»‌زدن نبود. حقيقتي را كه دريافته‌بود بيان مي‌كرد. برايش مي‌جنگيد و بعد هم اگر مي‌فهميد ضعفي دارد يا كه اشتباه كرده، برخلاف بسياري ديگر، اول از همه با خودش تصفيه حساب مي‌كرد.

ضعفها و ندانسته‌هاي خودش را تئوريزه نمي‌كرد و ديگران را به لجن نمي‌كشيد تا كمبودهاي خودش را بپوشاند. همين دوست داشتني‌اش كرده‌بود. براي همين نه‌تنها خودم كه تمام مجاهديني را كه با او دوست بودند و جنگ و جدال ايدئولوژيك هم داشتند همه يك احساس داشتيم. بعد از هر دعوا با او صميمي‌تر مي‌شديم و نزديكتر.
در طي اين همه سال و اين همه بحث و دعوا و گفتگو سر مسائل مختلف ترديدي نداشتيم كه از روي درد دارد حرف مي‌زند. دلش براي ايدئولوژي مسخ‌شده توسط آخوندها و مرتجعان مي‌سوزد. نه خيانتهاي مرتجعان را به‌حساب «مذهب» مي‌گذاشت و به‌جاي مبارزه با ارتجاع به ضديت با مذهب مي‌افتاد؛ كه بهترين هديه براي ساواك و آخوندها بود؛ و نه تعارفي با آنها داشت و امتيازي به آنها مي‌داد. حرفهايش از روي بهانه‌گيري و حسادت و مسائل فردي و بدتر از اينها بريدگي نبود. دلش براي مردم مي‌سوخت. به‌شدت از رنگ و بوي استثمار و نگاه استثمارگرانه به مسائل برانگيخته مي‌شد. و ما كه با او در يك‌جا بوديم با اين‌كه برداشتهاي متفاوتي با او داشتيم يك لحظه هم او را از خودمان جدا نمي‌دانستيم. بي‌جهت نبود كه «ابو» صدايش مي‌كرديم.
اولين بار در اوين ديدمش. سال56 بود. از بند4 قصر، بعد از 5سال حبس آمده بودم توي ملي‌كشان اويني و منتظر بودم كه مثل بسياري از بچه‌هاي ديگر تعيين تكليف شويم. بند 3 اوين مخصوص «مذهبي»هايي بود كه زندانشان تمام شده‌بود. از كليه بندها، بندهاي قصر و بندهاي اوين، هركس را كه حبسش تمام مي‌شد به آن‌جا مي‌آوردند. يكي از آنها ابوذر بود. از بندهاي پايين قصر آوردندش. از همان بدو ورود رفت طرف احمد شادبختي كه اتفاقاً او هم در آن‌جا بود. دوست صميمي احمد(شادبختي) بود و من توسط احمد با او آشنا شدم. هنوز مي‌لنگيد و آثار شكنجه بعد از سه سال روي پايش بود. يكي از بهترين مقاومتها را كرده بود. پنجه پايش را كابل به‌طور كامل برده‌بود. و در زندان به‌سختي راه مي‌رفت. چشماني درشت و هوشيار داشت و ته لهجه شمالي‌ااش هنوز توي ذوق مي‌زد. برعكس احمد اصلاً اهل شوخي نبود و نمي‌شد با او حتي به طنز چيزي گفت. ولي تا مي‌خواستي افتاده و با محبت بود. خودش را كه مي‌ديدم مي‌فهميدم چرا افتاده است. براي اين كه پربار بود. نيازي به كبر نداشت. نيازي به غروري نداشت كه ريشه در بلاهت داشته باشد. مي‌فهميد و مي‌دانست و بهاي دانسته‌هاي خودش را به سنگين ترين وجه مي‌پرداخت. بنابراين نياز نه به منت‌كشي از آخوندها داشت و نه ساواكيها و نه فخر فروختن به دوستانش.
«ابو» دوران بحراني ضربة اپورتونيستي سال54 را پشت‌سر گذاشته بود. واقعيت قضايا تاحدي براي ما روشن شده‌بود و مرزبنديها داشت هرروز بيشتر شكل مي‌گرفت. ابوذر وضعيتي خاص داشت. با او نزديكترين رابطه‌ها را داشتيم ولي نه يك رابطة ارگانيك و تشكيلاتي. من دلم مي‌خواست ابوذر آن نباشد. در برخورد اول فهميدم با كسي طرف هستم كه «معناي حرفهايش را مي‌فهمد». برايم از تاريخ طبري گفت و تاريخ يعقوبي و بعد نهضتهاي شيعي در تاريخ گذشته ايران. از حروفيون و نمدپوشان و حلاج و كي و كي و كي. و رابطة اين جنبشها با فئوداليسم و تشيع انقلابي. جوهر اصلي حرفهايش اين بود كه دستگاه فقه و آخونديسم ديگر كشش ندارد و بايد از اول، تاريخ خودمان را بخوانيم و بنويسيم. چيزي كه بعدها نوشت: «اكنون نيز آنچه به‌نام اسلام عرضه و پياده مي‌شود، از اصالت، مشروعيت و حقانيت لازم و مكفي برخوردار نيست و جناحها و جريانات مرتجع و ليبرال با همه تضادها و اختلافي كه دارند در خيلي جاها در كنار هم قرار مي‌گيرند. زيرا در يك اصل و اساس با هم مشتركند و آن حفظ نظام طبقاتي است. نظامي كه بر استثمار زحمتكشان و كارگران استوار است». (مقاله گوشه‌هايي از فرهنگ غني و سرشار اسلام)
ابوذر به‌دنبال علل مادي رخداد حوادث و اتفاقات و رويدادهاي تاريخ مطالعات بسيار زيادي كرده‌بود. حافظه‌یي غريب داشت و تقريباً هرفاكتي از كتابهاي مرجع يا تاريخي قديم نقل مي‌كرد با ذكر صفحه متن آن را از حفظ مي‌خواند. بيشترين انگيزش او وقتي بود كه از آخوندها در گذشته و به‌خصوص در جريان مشروطه مي‌گفت. اين‌جا بود كه موضعي به‌شدت ضدارتجاعي مي‌گرفت. كه البته اينها نقاط وحدت و اشتراك ما بودند. اما برداشت من این بود که به‌لحاظ نظري دافعه ماترياليسم او را به موضعي ضدماركسيستي مي‌كشاند. اين‌جا برخورد ما با او فرق مي‌كرد. ما حرف و آرمان «حنيف» را قبول داشتيم كه مرزبندي اصلي را بين استثمارشده و استثماركننده مي‌دانست. ما اين جمله را سرلوحة تمام برداشتهاي ايدئولوژيك بعدي خود مي‌دانستيم. و مرزبنديهايمان را با هركس و هر نيرويي براين اساس قرارمي‌داديم. گذشته از اين، ما از موضع يك سازمان حرف مي‌زديم و ابوذر براي خود نقشي چنيني قائل نبود. همين مسأله هم گاه بين ما اختلاف مي‌انداخت و نظرهاي متفاوتي را نسبت به مسائل پيدا مي‌كرديم. ماركهاي متقابل اين دو نوع برخورد كلاسيك و شناخته‌شده هستند. او ما را به‌خاطر رعايت برخي ضوابط تشكيلاتي نمي‌پسنديد و ما او را به‌خاطر روابط غيرتشكيلاتي‌اش مورد انتقاد قرار مي‌داديم. اما نكته مهم اين بود كه هيچ‌گاه ابوذر نمي‌خواست نظر فردي خودش را به ما به‌عنوان يك تشكيلات تحميل كند. هر اختلافي داشتيم، داشتيم. ولي قرار نبود حقوق دموكراتيك همديگر را رعايت نكنيم. هم ما و هم او اين‌قدر دموكراسي را شناخته بوديم تا آن را با خياباني يك‌طرفه و پر شده از تابلوهاي بكن و نكن عوضي نگيريم.
از زندان كه آزاد شديم به فاصله اندكي انقلاب شد. او را كمتر مي‌ديدم. اما هربار با همان محبت هميشگي و بيشتر و بيشتر. خميني داشت ظهور مي‌كرد و ابوذر به‌شدت هراسان بود. بيشتر به ما نزديك شده بود. به‌خصوص مهمترين فتنه سياسي آن روزگار را به‌خوبي لمس مي‌كرد. تهديد اين بود كه مثل خيلي از مدعيان پرولتاريا كه سر از قباي خميني درآوردند و برايش جاسوسي كردند، او هم فريب «مستضعف»پناهي خميني را بخورد و سنگ مبارزه ضدامپرياليستي امام را به‌سينه بزند و سر از چادر وحدت و سفارت‌گيري درآورد. اما ابوذر خيلي خوب فهميد كه آخوندجماعت قبل از اين‌كه ضدامپرياليست باشد يا نباشد و يا اصلاً اعتقادي داشته باشد و يا نداشته باشد، دين‌فروش است. يعني پا بدهد ضدامپرياليست است. پا هم ندهد سر مي‌برد و پا اره مي‌كند و عربده مي‌كشد و با توپ و تشر وانمود مي‌كند كه ضدآمريكا است. يا ضداسرائيل يا ضدشوروي يا انگليس يا هرجا و هركس ديگر. اما وقتي پايش هم بيفتد با تك‌تك همان شياطين بزرگ و كوچك رابطه برقرار مي‌كند و در اين مسير از ليسيدن ته كفش هيچ كدامشان ابا ندارد. اين بود كه در تمام مدت فاز موسوم به سياسي(فاصله 57تا سي خرداد60) ابوذر مسيري را طي كرد كه روز به‌روز به ما نزديكتر مي‌شد. و ما هر از گاهي مي‌نشستيم و با او گپي مي‌زديم.
يك شب در اوائل شروع جنگ خميني و عراق به احمد(شادبختي) گفتم احمد دلم خيلي هوس يك غذاي ماكاروني خوب را كرده است. احمد مي‌دانست چه مي‌گويم. دستپخت شهناز (مهديان همسر احمد كه بعدها به‌شهادت رسيد) بين ما معروف بود. گفت به شهناز مي‌گويم بپزد فردا شب بيا خانه‌مان. مي‌دانستم با «ابو» همخانه هستند. در يك آپارتمان در بزرگراه جردن مي‌نشستند. قران سعدين بود. شب با احمد رفتيم تا هم از دستپخت شهناز استفاده كنيم و هم ديداري تازه با ابوذر. فاطمه(فرشچيان همسر ابوذر كه او هم شهيد شد) در را به‌رويمان باز كرد. وقتي داخل شديم بوي دستپخت شهناز آپارتمان را پر كرده‌بود. تا آمديم تعريفي از شهناز بكنيم ابوذر رسيد. برخلاف هميشه برخورد سردي كرد. تعجب كردم. چه شده‌بود؟ تلخ و گرفته گوشه‌یي كزكرد. نشستيم و بعد از چند دقيقه خودش آمد كنارمان. بي‌كلامي يك‌دفعه زد زير گريه. حالا گريه نكن كي بكن! هرچه هم مي‌پرسيديم چه‌شده؟ چيزي نمي‌گفت. شانه‌هايش به‌شدت تكان مي‌خورد. احمد بيشتر «ابو» را مي‌شناخت. به من اشاره كرد تا ولش كنم. رهايش كردم و منتظر نشستم. بالاخره روزنامه را از جيبش درآورد. ديديم خبر شهادت دكتر احمد طباطبايي را در تصادفی در جاده به‌سمت جنوب نوشته. دكتر طباطبايي از مجاهدين بسيار قديمي بود كه آن‌موقع مسئوليت امداد مجاهدين را داشت. فهميديم دكتر احمد که در صفوف مستقل مجاهدین برای دفاع از میهن مجاهدت می‌کرد، درهمین‌راه جان باخته‌است. فهميدن بقيه قضايا زياد مشكل نبود. دكتر طباطبايي اولين استاندار بعد از انقلاب در مازندران بود و ابوذر در سمت معاون او با هم همكاري زيادي داشتند. ابوذر شيفتة خصائل و روحيات و برخوردهاي مردمي دكتر طباطبايي بود. آن‌شب تا دير وقت كه آن‌جا بودم ابوذر دربارة او مي‌گفت.
اما همه وحدت و تضادهاي ما با ابوذر را يك چيز تحت‌الشعاع قرار مي‌داد. تضاد اصلي چيست؟ زمان شاه و حتي در سالهاي بعد يعني حاكميت آخوندها. بحث و اختلاف و مشاجره و احساس مسئوليت و هرچيز ديگر وقتي از مدار بسته فردي خارج مي‌شد كه اول مشخص مي‌كرديم چه كسي و چه گروهي و چه حاكميتي در برابر ما قرار گرفته و نمي‌گذارد ما در يك روند دموكراتيك زندگي كنيم و نفس بكشيم. در اين مورد شناخت عميق ابوذر از ماهيت حكومت شاه و آخوندها شاخص بود، یک درک عمیق و بسیار مسئولانه. در سخت‌ترين شرايط وقتي پاي منافع كلي جنبش پيش مي‌آمد ابوذر از همه‌چيز مي‌گذشت. بالاتر از اين، وقتي كه احساس مي‌كرد حرف و نظرش در نهايت به جيب شاه و ساواك و بعدها خميني و آخوندها مي‌ريزد مي‌فهميد كه اشتباه مي‌كند و برمي‌گشت.
يكبار در پاريس مقاله‌یي برايم فرستاد به نام «بغي چيست و باغي كيست؟» تا در نشريه مجاهد چاپ كنيم. در آن‌جا به برخي تهمتها و قولهاي دروغي كه علي ميرفطروس از كتابهاي معتبر تاريخي مثل طبري و… نقل كرده بود اشاره كرد. سابقة برخوردهاي او را با ميرفطروس از سالها قبل مي‌دانستم. در فاصله سالهاي 57تا60 ابوذر و ميرفطروس درگيريهاي قلمي بسياري با هم داشتند. جدال اين دو محقق و به‌خصوص سرنوشت و عاقبتشان بسيار عبرت آموز بود. ميرفطروس ازجمله كساني بود كه قبل از هرچيز مبارزه با مذهب برايش اصل بود. و از موضعي مثلاً ماركسيستي تحقيقات تاريخي خودش را منتشر مي‌كرد. ابوذر برعكس از موضعي مذهبي، و نه مجاهدي، در همان زمينه‌ها تحقيق مي‌كرد و كتاب مي‌نوشت. وقتي مقاله ابوذر به‌دستم رسيد به ديدنش رفتم. حرف ميرفطروس پيش آمد و ابوذر گفت: «من در گذشته فكر مي‌كردم با ميرفطروس دعواي ديدگاهي دارم. اما حالا مي‌فهمم اشتباه كرده بودم. ما در وهلة اول با او دعواي صداقت داريم. ميرفطروس يك مورخ و محقق صادق هم نيست. با ذكر نام برخي كتابها و حتي شماره صفحه آنها چيزهايي نقل كرده‌است كه من هرچه مراجعه كرده‌ام تا ببينم سند چيست نيافته‌ام. معلوم شده فاكتي كه نقل كرده از بنياد دروغ است. چه برسد به تحليلش كه روي اين فاكت سوار است». بعد برايم مثال مي‌آورد. (در آن مقاله نمونه‌ها را نوشته و من تكرار نمي‌كنم) بعد ابوذر اضافه كرد: «مورخ و محقق بيشتر از هرچيز نياز به صداقت دارد. اين كه نمي‌شود من با يك چيز مخالفم بروم هزار راست و دروغ به آن آرمان يا افراد معتقد به آن ببندم. اين تحقيق تاريخي نيست. لجن‌مال كردن است». صادقانه بگويم من در آن روز عمق حرفهاي ابوذر را نفهميدم. بلكه سالها بعد، عاقبت و سرنوشت آن دو محقق (ابوذر و ميرفطروس) آن‌را برايم روشن كرد. ابوذر روي مواضع ضدارتجاعي خود تكيه كرد و عاقبت در نبرد روياروي با ارتجاع به‌خاك افتاد و ميرفطروس با هيستري ضدمذهبش تا بدان‌جا پيش رفت كه روز‌به‌روز از محتواي انقلابي و سياسي خالي شد. و در مرحلة بعد با تعريف و تمجيد از خدمات سلسلة پهلوي مداح رضاخان گرديد. و من نمي‌توانم افسوسم را از انحطاط شاعري دريغ كنم كه روزي در مدح رزم‌آوري همرزمان «فدايي»ش مي‌سرود و حال به چنين فلاكتي افتاده است. از اين نمونه بگذريم تا به نمونة ديگري از مجازات اتوديناميك پشت كردن به «صداقت» را بنويسم. به ابوذر برگرديم…
او به‌قدري آرمانش را دوست داشت كه مي‌دانست با انتقاد از خود، هم آرمان، و هم خودش اوج مي‌گيرند. من بارها شجاعت و شهامت او را در برخورد با اشتباهاتش ديده بودم. نمونه بسيار باارزش برخوردي بود كه در ابتداي جريان انقلاب ايدئولوژيك دروني مجاهدين در سال64 كرد. خودش در چند مقاله و نامه به‌صورت مفصلي نوشته و چه خوب بود كه آن‌را گردآوري مي‌كرديم و در جزوه‌يي مستقل چاپ مي‌كرديم. ما كه از نزديك شاهد بوديم بهتر مي‌دانيم ابوذر چه كشيد و چه تضادي را حل كرد. او وقتي خبر را شنيد به‌شدت جاخورد. حتي نسبت به مسعود(رجوي) به‌شدت پرخاش و اهانت كرد. تمام وجودش دردمندي بود. در حالي‌كه به‌شدت بد و بيراه مي‌گفت، هق هق گريه امانش نمي‌داد و مرتب تكرار مي‌كرد: «يك جنبش برباد رفت». راست مي‌گفت. قضيه را اگرچه غلط، ولي جدي گرفته بود. مي‌دانست بحث ساده‌يي نيست. «بود و نبود» خودش و جنبش را خوب حس مي‌كرد. و اما مسعود در پاسخ پرخاشگريهاي او هيچ نگفت. حرفش را با سعة صدر شنيد و دم برنياورد. شايد به‌اين دليل كه او را خوب مي‌شناخت. شايد هم مي‌دانست ابوذر از چه رنج مي‌برد. به‌عنوان برادر بزرگ او برخوردي كرد كه فقط از مسعود برمي‌آمد. و من كه از اين قبيل برخوردها از مسعود كم نديده بودم باز هم متحير دريا دلي او شدم. خوب به‌ياد دارم كه هم گزيده و برافروخته بودم و هم نگران. با وجود اين‌كه به محتواي انقلابي‌اش اعتقاد داشتم اما به‌شدت دلم شور مي‌زد كه چه خواهد كرد؟ چند روز بعد ابوذر را ديدم. در ايستگاه قطاري پرت و خلوت منتظر بوديم. روي نيمكتي نشستيم و ابوذر شروع كرد. يك پارچه آتش بود. جمله اول به دوم و سوم نرسيد كه ديدم هاي هاي گريه امانش نمي‌دهد. سرش را روي شانه‌هايم گذاشت و گفت: «بعد از 1400سال مسعود حضرت محمد را از يك تهمت تاريخي پاك كرد». نمي‌دانست چه مي‌گويد و من براي اولين بار مي‌ديدم كه «ابو» مطلقاً كنترل ناشده حرف مي‌زند. درست بگويم. با تمام وجود و از ته دل حرف مي‌زد. چيزي كه بعدها در يكي از نامه‌هايش نوشت: «قبلاً با مغزم به سازمان اعتقاد داشتم و اكنون به آن عشق و علاقة قلبي دارم». بعد از اين بود كه ديگر كسي قادر نبود ابوذر را در چارچوبي قديمي نگه دارد. بال گشوده بود و ميله‌ها و محدوديتها را به‌رسميت نمي‌شناخت. هيچ آسماني را تنابنده نبود. هربار كه مي‌ديديش بال‌گشوده‌تر سقفي جديد و طرحي نو را جستجو مي‌كرد. مراجعه به نامه‌هايي كه نوشته بسيار درس‌آموز است. يك‌بار از قيد و بند «زن و بچه» مي‌نوشت و دل مي‌كند و تقاضا مي‌كرد كه به منطقه برود. و بار ديگر قصه‌یي و شعري از مولوي مي‌خواند و شاهد مي‌آورد. به قول خودش «خودشكني» مي‌كرد، و ما به چشم مي‌ديديم او نه‌تنها خش برنمي‌دارد كه صدبار صيقل‌خورده‌تر از قبل مي‌شود تا راه ديگران را باز كند. بالاخره هم موفق شد. چند ماه بعد(بهار65) بار و بنديل زندگي محقرش را بست و با فاطمه و مسعود و گوهر (پسرو دخترش) به منطقه رفتند. در قرارگاه بديع‌زادگان مستقر شد و كتابخانه بزرگي را بنيان گذارد كه آن‌روزها وجود نداشت. در آن‌روزها بيشتر از قبل همديگر را مي‌ديديم. روز و شب نداشت و من در هر سرزدن به كتابخانة نيمه داير با او گپي مي‌زدم. شاد و پرانرژي و پويا بود. با همان وسواسها در امانتداري سابق كه از ويژگيهايش بود. و چيزي نگذشت كه بايد به «فروغ» مي‌رفتيم. جاي بحث ضرورت رفتن و نرفتن به آن، اين‌جا نيست. اما همين را مي‌دانم كه فارغ از هرنتيجة سياسي و نظامي اگر «ابوذر»هاي فروغ آن‌گونه بي دريغ و با تمام هست و نيستشان نمي‌شتافتند هيچ‌كدام از ما در نقطه‌یي كه اكنون هستيم، نبوديم. در آن روزهاي تاريخي، من هم از جمله كساني بودم كه تا «چهارزبر» رفتم. در آخرين شب وقتي كه در حسن‌آباد منتظر فرمان پيشروي بوديم براي آخرين بار نويسنده ديگري را ديدم كه از پاريس به ميدان شتافته بود. شهيد بزرگوار حسين حبيبي خائيزي. او هم «زلال و مسيحا» را جاي گذاشته، خود را رسانده بود. ابوذر، مسعود و گوهر، و حسين، زلال و مسيحا را. و چند نفر ديگر چند نفر ديگر را؟… «به‌كجا چنين شتابان؟» دلشان از كوير وحشت گرفته بود و هوس سفر داشتند. رفتند تا سلام‌رسان نسلي به شكوفه‌ها و بارانها باشند. رفتند بي‌آن‌كه تسليم و مرعوب باشند. در زندگي كوتاهشان از حرمت زندگي دفاع كردند و مرگ را برگزيدند تا حرمت آن را به‌اثبات رسانند. و رساندند. و به‌همين دليل جاودانگان صداقت هستند؛ و آموزگاران پاكبازي. از زمرة نسل بيمرگان شجاعان. نسلي كه قلم به‌دست و نويسنده و محققش پاي حرفهاي خود را با خون خود امضا مي‌كند. و براي ديدن قله‌یي كه «سراي» آنهاست كافي است به عاقبت تهوع‌آور زبونها و جبونهايي نگاه كنيم كه در گذر ايام پوسيده‌اند. حقيراني كه در روز روزش به‌جاي پاكبازي «به چانه‌زدن براي زندگي حقيرشان» مي‌پردازند و بعد با دلي سرشار از عقده و حسد دربارة ابوذر مي‌نويسند:
قربانی خرد و استقلال و هويّت فردیش شد. از او خواستند که برای «تطهير» خود از اين جور «آلودگیها»، از اين‌جور «ننگها» ی «روشنفکری و بی عملی»، به آن‌جا برود که بردندش؛ و بکوشد تا خود را «شايسته» درک ضرورتهای جديد «ايدئولوژيک» کند. و بعد، تفنگی بر دوش، روانه جنگی بی‌برگشت شود ميان يک «امام» و يک «رهبر»… و مزارش را نمی‌دانم کجاست. چرا که اصلاً معلوم نيست مزاری داشته باشد».
به‌راستي ياد حرفهاي عمروعاص نمي‌افتيد؟ وقتي كه براي پاك كردن دست معاويه از آن جنايت ننگين به خونخواهي عمار از علي برخاسته بود؟ و مرزبندي انقلاب و ضدانقلاب خارج از تمايل و خصلتهاي فردي ما چقدر واقعي است. امثال ابوذر در جايي قرار گرفته‌اند كه هرگونه توهين به شخص خودشان، جبن و حقارت گوینده را برملا می‌کند. راه عقده‌گشايي، دل‌سوزاندن براي مزار ناپيدا و «قرباني خرد و استقلال و هويت فردي خود» دانستن او است. اما روشن است كه اين قبيل حقيران از چيزي رنج مي‌برند كه در مقايسه با ابوذر يك هزارمش را ندارند. صداقتي كه او داشت و ايثاري كه كرد و صداقتي كه اينان ندارند و ايثاري كه نكرده‌اند.
به‌هرحال از فروغ كه آمديم بازگشتيم سراغش را گرفتم. پيدايش نبود. از اين و آن پرسيدم. تنها خبري كه شنيدم اين بود كه تير خورده و مجروح و خونفشان در نواحي حسن‌آباد ديده شده‌است. هروقت به او و آن ميدان فكر مي‌كنم با خود زمزمه مي‌كنم: به صحرا شد، عشق باريد…

۴/۲۵/۱۳۸۹

«تصويرهاي بعد از حادثه» و « يادمانده‌هاي خيابان»



دهگانة نهم و دهم

تصويرهاي بعد از حادثه


(1)
ثبت شد در اينجا،
در اين نقطه كه خوني ريخته شد برزمين،
خيابان
تعريف جديد آزادي شد.
(2)
پياده روهاي خلوت،
كبوتري كه به كيسه هاي دريده زباله نوك مي‌زند،
بادي از جنوب مي‌وزد،
و رفتگرها شتك خونها را مي‌شويند.
پاسداران كجايند؟
ما باز هم آمده ايم!


(3)
كودك
هميشه خواب طناب مي‌بيند.
از وقتي كه ديد:
جراثقال،
محكوم،
و طناب دلنگان را.


(4)
يادتان باشد
نبش همين مغازه بود،
كه مردي كتك خورد،
پسري را كشتند،
و زني تنها ماند.
يادتان باشد
(5)
اين هيولا كاري ندارد
با درختان بي برگ يا پر برگ
كاري ندارد با آدمهاي وراج يا ساكت.
اين هيولا
با تنوره هايش، پر شعله و پر صدا
از ما مي‌ترسد
كه چشم در چشمش خيابان را به پايان مي‌بريم.
(6)
بايد غزلي براي كفتارها گفت
وقتي كه پاسداران را مي‌بينيم
به كمين نشسته
در راهبندها.
(7)
فردا كه باز آئيم
حتي خيابان خجل خواهد شد.
و يقين مي‌كند
كه پاسداران را رها نخواهيم كرد
با هرچه كه در دست داريم.
(8)
راز شكست ما پاسداران نبودند
ما از آنجا شكست خورديم
كه فكر كرديم
خيابان ديگر تمام شده
و رازي ندارد براي فردا.
(9)
راهبندها را كنار بزنيم!
در اين قرق
تنها پاسداران نيستند كه راه را بسته اند.
وقتي كه ما ساكتيم
پاسداراني هستيم
راهبند كودكاني كه در خيابان زاده شده اند.
(10)
ما اجازه نمي‌دهيم مغزمان تفتيش شود
مثل ماشين،
يا حتي لباسهايمان،
در اين خيابان پر از نفرت.

دهگانة دهم:
يادمانده‌هاي خيابان

(1)
قايقران شجاع به خيابان گفت
ترسناكترين بيم هايم
وقتي بود كه سوار قايقي بودم.
هنگام كه قايقم شكست،
تمام ترسهايم فرو ريخت.
اكنون در تو هستم
بي واهمه‌اي از موجهاي مهيب.


(2)
عابدي در خيابان رقصيد.
و بعد از گرفتن حكم تعزير
به قاضي گفت
خيابان خانة خدا ست
خانة خدا، خيابان آزادي است.


(3)
شاعران!
به خيابان درآييد
اينجا دود است و گلوله
و كلاهخود و پاسدار
شاعران به خيابان بياييد
اينجا فرياد است و مشت
و زيباترين شعرهاي نانوشته
در دفتر روزهاي خونين مستمر.


(4)
پنجره‌ها را بازكنيد
زخمي‌هاي خيابان خواهران شمايند.
زخمي‌ها خواهران شمايند
پنجره ها را باز كنيد.
دختر اين گفت
و خود به خاك افتاد.


(5)
خياباني‌هاي يك مقتول
مثل شعرهاي من است.
آرزوهايي خونين
و عمري كوتاه.
شعرهاي من پسركي است
كه در همين جا به خاك افتاد.


(8)
روي ديوار شعر زيبايي بود
هرچه كردم نتوانستم
توي دفتر بنويسم آن را.
توي دفتر، «آزادي»
شعر زشتي است.


(9)
هوار بي نامان
در رگهاي پر نور روز
هوراي پيروزي كودكان بود
بر سرنيزه و گرسنگي.


(10)
ما خياباني هستيم
يعني ايستاده‌ايم در مصب هر كوچه
مثل هر درخت در توفان
يا گنجشك در باران
و يا... مثل هر چريك در رگبار.

۴/۱۷/۱۳۸۹

«فصلهاي خياباني» و «دوبار خيابان، باز خيابان»


دهگانة هفتم و هشتم

فصلهاي خياباني

(1)
خيابان فصل نمي‌شناسد.
خيابان مادري است
با چهار كودك مرده
بي بهار
و پائيز
و تابستان و زمستان.
خيابان خالي از ما
مرده‌اي بي‌فصل
گمشده در بي‌زماني دوزخ.

(2)
خيابان!
برادرم را نديدي؟
بالا بلند بود چون تو
و وقتي طناب دار را بوسيد
لبخندي به گرمي‌تابستانهايت داشت.


(3)
خيابان!
دفتري هستي
با برگهاي پراكنده در باد
برگ برگ اين دفتر كهنه را
بايد سوخت.


(4)
خيابان!
هرشب ات فصلي است
اين سو زمستان
با سرماها و برفهاي خونين.
و آن سو بهار
با برگها و سبزيها.
خيابان!
گاه تابستاني،
داغ و پر حادثه
يا كه پائيز، رنگين و پر نقش.
رنگيني با تناوب فصلها
اما هميشه به زني مي‌رسي
شكفته بر شاخه‌هاي بهار.


(5)
گاه زمستاني،
فكور و ساكت.
و گاه تابستان،
گرم و پرگو.
نه پائيزت را دوست دارم
و نه بهارت را
وقتي كه يادت مي‌رود
در پياده روهايت چه كساني كتك خورده‌اند.


(6)
در بيصدايي ما مي‌ميري.
همچنان كه در يكصدايي‌مان
پرندگانت
آوازها را به خيابانهاي ديگر مي‌برند.


(7)
صدايي را كه در تو طنين يافت
نمي‌شود در بازار بورس فروخت.
يا در ضيافت رباخواران سر بريد.
اين را بهتر از ما آخوندها
و قاتلاني مي‌دانند كه صد بار
سر آزادي را بريده‌اند.


(8)
سالها با هزار صدا
براي «يكصدايي» مرده بوديم.
و حالا يكصدا فرياد مي‌زنيم
تا در آن خيابان ديگر
هزار صدا بشكفد.


(9)
سازي هستي
كه در تو، يك نفس، مي‌دميم
و پرندگان
با هزار آواز رنگارنگ از خواب بيدار مي‌شوند.


(10)
از عجايب تو است!
كارگران اخمو
به احترام كلاه از سر بر مي‌دارند براي روشنفكران
در روزي كه آنان نياموخته‌‌اند هنوز
بر اخم كارگران لبخند زنند.



دهگانة هشتم
دوبار خيابان، باز خيابان



(1)
اين بار ما بايد از پيوند نقطه ها
شطي درست كنيم
جاري در همين خيابان.


(2)
اولين بار كه به خيابان رفتم،
ترسيدم.
بعد كه يك بار كتك خوردم،
ترسم،
مثل بهمن فرو ريخت.
بعد من ماندم و كوه.


(3)
پياده روهاي انتظار
پياده روهاي انفجار
فواره آه،
و كمانة خون.
ناگهاني تر از آن گلوله ها
مشتي به هوا مي‌رود
و تمام ساعتها
كوك خود را عوض مي‌كنند.


(4)
وقتي كه پاسداران حمله كردند،
به يكديگر گفتيم
جاري باش
مثل اين خيابان
كه شسته است
با باران شبانگاهي خود
هر ننگ بر ديواري را.


(5)
اين رود با التهاب خفه اش
كه مي‌گذرد ساكت در خيابان
سوكوار است.
مثل ما، با تابوتي بر دوش،
زمزمه‌اي گم،
و خياباني قرق شده.


(6)
هر كه حرفي دارد با ما
ميعادگاه ما خيابان.
ما به جز دل خود
چيزي نياورده‌ايم اينجا.
اما در همين پس و پشت‌ها
چيزهاي ديگري هم هست.
زمانش كه برسد
به خيابان خواهيم آورد.


(7)
جيبهايمان را در جوي‌هايت خالي مي‌كنيم
تا هيچ چيز
به جز اين دو سنگ در مشت نداشته باشيم.
حالا خياباني شده ايم پر از مشت،
با ايمان به سنگهايمان.


(8)
برق چاقوها در شب:
وقتي كه تو كلافه اي.
وقتي كه مثل من
به پاسداري فكر مي‌كني
كه قرق كرده است
راه را.


(9)
در كدام قهوه‌خانه‌ات بنشينم
تا رفيقانم را از جاسوسهايت باز شناسم؟
ما قرار
براي آوازي داريم
كه ساعتي بعد دير مي‌شود.


(10)
تفنگي كه به ما شليك مي‌كنند،
هميشه،
دست حريف نخواهد ماند.
روز بي صبري خيابان
دستهايمان پر خواهد بود
از نارنجكها و تفنگها.