۱/۱۰/۱۳۸۸

5چهره آشنا و منفور(3)



حسينيان روحي خبيث و شكنجه‌گري شرير
روح الله حسينيان، در كنار مصطفي پورمحمدي و غلامحسين اژه‌اي، سه آخوند دبستاني مدرسه حقاني و سه تن از چهره‌هاي مخوف و مافيايي نظام كشتار و شكنجه رژيم آخوندي طي ساليان متمادي بوده‌اند.
نام پورمحمدي بعد از قتل عام زندانيان سياسي در سال67 شهرة آفاق گرديد؛ و نام اژه‌اي با محاكمه كرباسچي شهردار سابق تهران، از باند رفسنجاني علني شد. اما نام روح الله حسينيان با مصاحبه صريح و بي پرده‌اش در دفاع از سعيد امامي و قاتلان و دست اندركاران قتلهاي زنجيره‌يي برسر زبانها افتاد. او در مصاحبه‌اش با كيهان شريعتمداري گفت: «سعيد اسلامي کسي است که‌اگر انصافي بود و مي‌فهميديم که آن بنده خدا، چه خدمت بزرگي در بحراني ترين زمانها انجام داده‌است».
حسينيان اكنون مشاور امنيتي احمدي‌نژاد است. نماينده مجلس است و سالهاست كه پس از عزل آخوند حميد زيارتي(روحاني) رياست مركز اسناد انقلاب اسلامي را به عهده دارد. اما او يكشبه به‌اين مقامات شامخ نرسيده‌است.



او در اولين سال دهه 1360 وارد دستگاه قضايي و امنيتي كشور شد. در سال62 قائمقام دادستاني انقلاب اسلامي مشهد را داشت. در آن زمان آخوند رازيني، به عنوان حاكم شرع، پورمحمدي، به عنوان دادستان و حسينيان (با نام مستعار حاجي حسيني) مثلث كشتار زندانيان سياسي را تشكيل مي‌دادند.
چندي بعد حسينيان جانشيني دادستان تهران را به عهده گرفت. سپس به سيستان و بلوچستان رفت و بعد از مدتي به تهران بازگشت و بر كرسي رياست شعبه4 دادگاه ويژه روحانيت و يكي از دادگاههاي عمومي تهران تكيه زد. مدتي بعد حسينيان جانشين نماينده دادگاه ‌انقلاب در وزارت اطلاعات شد. پست حساسي كه بعد از او به دست محسني اژه‌اي(دوست دوران تحصيل حسينيان و وزير اطلاعات احمدي‌نژاد) سپرده شد.
در جريان انتخابات دوره هفتم رياست جمهوري رژيم حسينيان حزبي چند روزه به راه‌انداخت كه رياستش به عهده آخوند ريشهري اولين وزير اطلاعات رژيم بود. اين حزب كه «جمعيت دفاع از ارزشهاي انقلاب اسلامي» نام داشت پس از انتخابات تعطيل شد. احمدي‌نژاد در 5ارديبهشت86 حسينيان را به عنوان مشاور سياسي و امنيتي خودش معرفي كرد.
آخوند حسينيان از آخوندهاي با نفوذي است كه حرفهايش مورد قبول اكثر سردمداران رژيم بالاخص شوراي نگهبان آخوندي است. او با در اختيار داشتن كرسي رياست مركز انقلاب اسلامي به كليه پرونده‌هاي امنيتي و سري مسئولان رژيم دسترسي دارد. محل مركز اسناد انقلاب اسلامي خانه بزرگ و مجلل اميرهوشنگ دولو قاجار است و حسينيان با در اختيار داشتن امكانات بسيار گسترده (اعم از مالي و اسناد حكومتي) در كنار كارهاي امنيتي خود به تدوين آثارش مشغول است.
حسينيان به لحاظ تفكر بسيار مرتجع و عقب افتاده‌است. ما ترجيح مي‌دهيم كه قبل از پرداختن به مواضع سياسي او يك نمونه‌از افكار ارتجاعي اش را در اين جا بياوريم.

حسينيان و مصدق
حسينيان كينة عجيبي نسبت به مصدق، رهبر نهضت ملي ايران، دارد. او كتابي درباره مصدق نوشت و در آن هر چه توانسته به مصدق تهمت زده و با عباراتي بسيار موهن از او ياد كرده‌است. او همچنين در يك مناظره با احمد زيدآبادي، در بهمن84، گفت: ««مصدق در يک طبقه اشرافي وابسته به حکومت متولد شد،‌ پدرش يکي از کارگزاران حکومت قجري بود، مادر مصدق نوه فتحعلي شاه بود، مظفرالدين شاه شوهر خاله مصدق بود... مادر دکتر مصدق سه شوهر 70ساله کرد» وي گفت: « راديو در اختيار دولت بود و مصدق هر نطقي مي‌خواست انجام مي‌داد و روزنامه‌ها از وي حمايت مي‌کردند، طرفداران جبهه ملي به رهبري فروهر به منزل آيت الله کاشاني حمله کردند و فردي به نام حداديان را به قتل رساندند.» «مصدق هر وقت فرصتي دست مي‌داد کمال چاپلوسي را رعايت مي‌کرد» «آقاي کاشاني از ابتدا از آزاديخواهي سخن مي‌گفت ولي مصدق قبل از 1329 از مخالفان ملي شدن صنعت نفت بود» « مصدق را ناسيوناليست نمي‌دانم براي اين که ناسيوناليست بايد به وطن خود عشق بورزد ولي مصدق خود (در خاطراتش) معترف است مي‌خواستم در سوئيس زندگي کنم.» «من او را مبارز نمي‌دانم براي اين که هر وقت اوضاع سخت مي‌شد به‌احمدآباد مي‌رفت و به زندگي خصوصي خود مي‌پرداخت» «مصدق را ليبرال دموکرات نمي‌دانم چرا که وقتي به حکومت رسيد تمامي مباني ليبرال دموکراسي را زير پا گذاشت» «مصدق مدعي قانون اساسي و تفکيک قوا بوده و وقتي به حکومت رسيد مباني دموکراتيک را زيرپا گذاشت» «… در عمل هيچ كس عملي را كه عمل به شريعت باشد از او روايت نكرد، مصدق با اين كه مستطيع بود اما به حج نرفت» « در دوران حكومت مصدق برخي بهائيون شروع به آزار مسلمانان كردند و آيت الله بروجردي هم آقاي فلسفي را به عنوان نماينده نزد مصدق فرستاد و درخواست برخورد با بهائيون را داشت كه مصدق هم خنديد و گفت: “براي من بين بهائيان و مسلمانان فرقي نيست و هر دو اعضاي اين كشورند“» «وقتي شاه موضع مصدق را حمايت مي‌كرد، مصدق هم متقابلاً به تعريف و تمجيد از شاه مي‌پرداخت» در جاي ديگر هم آب پاكي را روي دست همه مي‌ريزد و حرف آخرش را مي‌زند كه: «امام وقتي در مورد جبهه ملي حرف مي‌زند مي‌گويد كسي كه‌اينها اين همه‌از وي تعريف مي‌كنند اصلاً مسلمان نبود».(آفتاب نيوز_15بهمن84)

بازجوي ويژه و دفاع از قتلهاي زنجيره‌يي:
رسوايي قتلهاي زنجيره‌يي چنان بود كه تا مدتها حتي مقامات حكومتي هم نمي‌توانستند دربارة آن حرفي بزنند. اما در 23دي ماه77 وقتي كه حدود يك هفته‌از انتشار اطلاعيه وزارت اطلاعات گذشته بود آخوند روح الله (خسرو) حسينيان به ميدان آمد و با كيهان شريعتمداري گفتگو كرد و بعد هم در برنامه شبكه اول سيماي جمهوري اسلامي، به نام چراغ، شركت كرد. حسينيان از جمله دربارة قاتلان گفت: «نيروهايي كه مرتكب چنين قتلهايي شدند، نيروهاي مذهبي بوده و از لحاظ سياسي از طرفداران جناي چپ استحاله شده و از هواداران جدي رئيس محترم جمهوري بوده‌اند و تا آن‌جايي كه من از سوابق ممتد آنها اطلاع دارم مسؤل اين جريان، آدم اهل فكري بود». حسينيان همچنين قربانيان را اين گونه معرفي كرد: «مقتولان نيز از مخالفان نظام بودند به طوري كه بعضي از آنها حتي مرتد بودند و عده‌اي ديگر ناصبي بوده و نسبت به‌ائمه‌اطهار (ع) جسارت مي‌كردند».
حسينيان سپس به تعريف از سعيد اسلامي، چهرة لو رفتة قتلهاي زنجيره‌يي، كه ‌از شدت منفوريت كسي از مقامات رژيم حتي جرأت نامبردنش را نداشت پرداخت و گفت: ««سعيد اسلامي … به هر حال كسي بوده كه مسئول امنيت كشور بوده، مسئول امنيت وزارت اطلاعات بوده، شايد صدها عمليات برون مرزي در رابطه با منافقين، من جمله بمباران پايگاه منافقين در بغداد سال 74، در حين سخنراني كه شايعه شد مسعود رجوي هم كشته شده، فرمانده عمليات همين آقاي سعيد اسلامي بود. خيلي عمليات داشت...» او در همان جا به قتل سعيد امامي اشاره كرد و با صراحت اعلام كرد او خودكشي نكرده و او را كشته‌اند. سپس به دفاع از او پرداخت و گفت: «گفت آن‌جا داد و بيداد مي‏كرد و مي‏گفت آقا به داد من برسيد، پدرم را درآوردند، كشتنم، شكنجه‏ام مي‏كنند. توي بيمارستان داد و فرياد مي‏كرد. شايد واقعاً همين خطي به‌او داده‏اند و بعد آورده‏اند بيمارستان، آمپول هوا بهش زدند، سكته كرده. تحقيق كنيد، بررسي كنيد. آخه سعيد اسلامي آدمي نبود كه خودكشي كند. ما مي‏شناختيم سعيد اسلامي را»
دريدگي حسينيان در دفاع از قاتلان، در واقع دفاع از خودش، به عنوان يكي از دست اندركاران جنايت، و دفاع از محافل پشت پرده‌اي بود كه آمران اصلي جنايت بودند. در اين زمينه روزنامه همشهري، 29خرداد78، درباره حسينيان نوشت: «ضمن حمايت از سعيد اسلامي معدوم، اذعان مي‌دارد كه او معتقد بود مخالفان جمهوري اسلامي بايد از دم تيغ گذرانده شوند و در اين زمينه هم تجربه داشت. درواقع حسينيان با اين نوع اعترافات، اعتقاد قلبي خود را مبني بر اين‌كه "قتل مخالفان در دستگاه‌اطلاعاتي را بايد امري عادي دانست"، بروز مي‌دهد» و در ادامه همين مطلب مي‌خوانيم: «نظر حسينيان در اين زمينه، شبيه نظر افرادي است كه‌اين روزها در ‌محافل و مجامع، "جواز قتل" صادر مي‌كنند و حسينيان فقط سخنگوي صريح‌اللهجة اين محافل است» محمدرضا خاتمي، عضو جبهة مشاركت و برادر خاتمي، نيز گفت: «آقاي حسينيان آزادانه به‌قتل مخالفان اعتراف و افتخار كرده‌ است و قبلاً هم گفته بود زيادي زنده مانده ‌است، چرا وي را به‌اتهام دهها مورد قتل محاكمه نمي‌كنيد؟» (روزنامه خرداد _28شهريور78) محمدرضا خاتمي همچنين در مصاحبه روز 30خرداد خود با همين روزنامه تصريح كرد: «بنا‌به‌اظهارات ايشان، اقداماتي نظير قتل، شكنجه و ترور از اقدامات رايج در نظام اطلاعاتي كشور بوده‌است. بر همين اساس لازم است اگر اين اظهارات درست باشد، مسئولان وقت از رئيس‌جمهوري سابق گرفته تا همة وزراي اطلاعات و مسئولان ذيربط ديگر به‌مراجع قضايي ذيصلاح احضار شده و مورد بازجويي قرار گيرند».
با اين همه، صراحت حسينيان حكايت از ميزان نفوذ او داشت. او به تنهايي قادر به چنين موضعگيري بي پروايي نبود. و از آن پس بود كه همگان دانستند او يكي از پرنفوذترين چهره‌هاي امنيتي رژيم است. او همچنين در كليه وزارتخانه‌ها، از جمله وزارت اطلاعات و كشور و دفاع جاسوسان خود را دارد و اخبار ويژه‌يي به دست مي‌آورد كه براي ديگران به سادگي قابل دسترس نيست.

افشاي تقلبي بودن مدرك تحصيلي علي كردان:
با به روي كار آمدن احمدي‌نژاد، اغلب كساني كه به‌اتهام شركت در قتلهاي زنجيره‌يي از وزارت اطلاعات از كار بركنار شده يا از دور خارج شده بودند به كار در پستهاي اطلاعاتي و ا منيتي بازگشتند. احمدي‌نژاد، آخوند پورمحمدي را به وزارت كشور و محسني اژه‌اي را به وزارت اطلاعات كابينه خود برگزيد. اما بعد از مدتي اندك تضادهاي آنها با يكديگر آن چنان شدت گرفت كه پورمحمدي كنار گذاشته شد و از دور خارج شد. اين مسأله نمي‌توانست از سوي مثلث «پورمحمدي، اژه‌اي، حسينيان» بي پاسخ بماند. اين بود كه حسينيان براي هشدار به ‌احمدي‌نژاد و چشم زهر گرفتن از بقيه به ميدان آمد. و زماني كه ‌احمدي‌نژاد، علي كردان را به عنوان جانشين پورمحمدي معرفي كرد حسينيان مدرك تحصيلي او را زير علامت سؤال برد.
بعد از افشاي اوليه حسينيان بود كه موجي چنان بلند به راه‌افتاد كه موجب رسوايي كردان و باند احمدي‌نژاد گرديد و كردان مجبور به‌استعفا گرديد.
حسينيان در نطقي كه عليه علي كردان كرد علت اين موضعگيري را كه به ظاهر با منافع جناحي خودشان نمي‌خواند بيان كرد و گفت: «من از مدافعان احمدي‌نژاد هستم و به خاطر دلسوزي نسبت به وي تذکر مي‌دهم و هنوز هم از دولت دفاع مي‌کنم اما دفاع اين نيست که راه خطا رفتن را تأييد کنيم». وي ضمن رد اتهام رقابت فردي با علي كردان افزود: «دلم مي‌سوزد که کسي را مثل پورمحمدي بر مي‌دارند و کسي را مثل کردان جايگزين مي‌کنند و سئوال اين است که چگونه کسي با اين مدرک تحصيلي خودش را به عنوان وزير معرفي مي‌کند و ما در مقابل خون شهدا مسئول هستيم». به‌اين ترتيب حسينيان علت مخالفت با كردان را برملا كرد و انتقام بركناري پورمحمدي(يار دبستاني خود را) از احمدي‌نژاد گرفت و گفت: «من از کردان دربارة دکتراي افتخاري‌ اش از آکسفورد سئوال کردم و پرسيدم آکسفورد به‌اين راحتي به کسي مدرک دکتراي افتخاري نمي‌دهد؛ اين مدرک يا به سياستمداران کهنه کار ويا چهره‌هاي سرشناس پژوهشي دنيا تقديم مي‌شود، شما از کجا اين مدرک را آورده‌ايد که پاسخ داد من رساله‌يي نوشتم و براي آکسفورد ارسال کردم و آنها هم مدرک دکترا را براي من فرستادند... حسينيان يادآور شد: کردان بعدا اعتراف کرد که دروغ گفته و اصلا دفاع نکرده و اذعان کرد اشتباه کرده و من از وي پرسيدم در اين سالها حقوق شما چگونه پرداخت مي‌شده که جواب داد با همان مدرک دکترا و البته کردان مدعي بود چون در مأموريتهاي زيادي که رفته حق مأموريت نگرفته حقوقش درست پرداخت شده‌است. به هر حال از ايشان پرسيدم اين حقوق با چنين مدرکي با اجازه چه کسي به شما داده مي‌شد که‌او گفت: لاريجاني!» (سايت شهاب نيوز 18دي87)
بسيار طبيعي بود كه در برابر چنين تهاجمي طرف مقابل هم ساكت نخواهد نشست. اين بود كه «امدادرساني» توسط يك عضو سابق حزب توده صورت گرفت. شهاب نيوز(18تير87) نوشت: «عبدالله شهبازي عضو بلندپايه حزب توده که پس از انقلاب در زندان به جمع توابين پيوست و از آن پس روابط بسيار نزديکي با برخي محافل امنيتي پيدا کرد؛ هفته گذشته (دوشنبه 9 ارديبهشت) شبهاتي را دربارة پيشينه خانوادگي حسينيان مطرح کرد. اين اقدام شهبازي و نوشته‌هاي به‌اصطلاح «افشاگرانه» او طي ماههاي اخير براي کساني که گذشته وي را مي‌شناسند بسيار ترديد برانگيز بود. با اين حال، گفته‌هاي شهبازي نيز آن‌قدر حساسيت برانگيز بود که به سرعت در محافل پخش شود». شهبازي نوشته بود: «حجت‌الاسلام والمسلمين روح‌الله حسينيان اهل روستاي صُغاد آباده ‌است. روستايي است بهائي‌نشين و در اين زمينه معروف. ولي، تنها به صرف تعلق به‌اين روستا مگر مي‌توان اهانتي بزرگ کرد و شخصيتي چون آقاي حسينيان را، که سالها حاکم شرع وزارت اطلاعات بوده و هم اکنون مشاور امنيتي رئيس جمهور و رئيس مرکز اسناد انقلاب اسلامي است و به زودي رئيس کميسيون امنيت ملي مجلس خواهد شد، خداي ناکرده به بهائيگري متهم نمود؟».
سايت مركز انقلاب اسلامي بعد از رد اتهامات شبهازي به حسينيان از او سؤال كرد: «شما تا چه زماني بعد از انقلاب با حزب توده همكاري داشتيد؟ و چگونه بعد از دستگيري در زندان از حزب توده ‌اعلام برائت كرديد و ادّعاي مسلماني كرديد؟ شما با آن سوابق و دشمني‌تان با جمهوري اسلامي چگونه و از چه تاريخي به‌انقلاب اسلامي تعلق خاطر پيدا كرديد؟».

5 _بركرسي داوري، از تخمة بد سگال لاجوردي
از دهه1360 تا كنون نام قاضي حداد(حاج حسن زارع دهنوي) براي زندانيان سياسي طنيني وحشت آور دارد. نامي در كنار لاجوردي و از چهره‌هاي مخوف كشتار و شكنجه زندانيان. شهوت كشتار در اين قاضي دست پروردة لاجوردي به حدي است كه در بين همكاران خود نيز به بيمار رواني(موجي بودن) مشهور است. قاضي حداد عادت ندارد حكمهاي فله‌يي خود را به متهمان ابلاغ كند.
حداد دانشجوي رشتة حقوق دانشگاه ملي بود و از همان دانشگاه فارغ التحصيل شد. او كارش را در دادستاني تحت رياست لاجوردي، در دهه 60 آغاز كرد. و در سالهاي بعد از جمله دادياران اصلي قتل عام زندانيان سياسي در نسل‌كشي سياه سال67 بود. شكنجه‌گري و صدور احكام متعدد اعدام تا سال68 ادمه يافت. در اين سال قاضي حداد «به دليل فساد مالي و اخلاقي»، كه‌البته چند و چونش هرگز فاش نشد، از اوين به‌ «ستاد اجرايي فرمان حضرت امام» منتقل شد و به بررسي املاک مصادره پرداخت. آن‌جا هم بعد از رو شدن مقدار زيادي از اختلاسها و دزديهايش اخراج و به دادگاههاي انقلاب نقل مكان كرد. قاضي حداد بركرسي رياست شعبة 26 اين دادگاهها تكيه زد و به صدور حكم اعدامهاي بي مرزش ادامه داد. خود او در گفتگو با خبرگزاري حكومتي ايرنا گفته‌است: «با توجه به‌اين كه در شعبه۲۶ دادگاه‌انقلاب اكثر پرونده‌هاي امنيتي مطرح بود و من نيز فعاليت روي پرونده‌هاي امنيتي را آموخته و با جريانهاي ضد انقلاب و گروههاي سياسي آشنا بودم، علي‌رغم اين كه مسئوليت سخت و پراضطرابي بود، آن را پذيرفتم». او نه تنها به بيرحمي در مورد زندانيان مجاهد و مبارزه مشهور است كه يكي از مهره‌هاي مؤثر ولي فقيه براي تصفيه حسابهاي باندهاي ديگر رژيم به حساب مي‌آيد. او با قاطعيت و شقاوت بسياري از مخالفان درون حكومت را منكوب و از حقوق اجتماعي و حتي كار در دستگاههاي دولتي محروم كرده‌است. با امضا و تصميم حداد است كه بسياري از نشريات حكومتي تعطيل شده‌اند.
حكمهاي سنگين اعدامي كه حداد صادر مي‌كرد، ابتدا در مورد قاچاقچيان مواد مخدر و اجناس عتيقه‌ بود. اما با توجه به گفته‌اكبر گنجي كه نوشته بود «ترانزيت اصلي و عمده حمل مواد مخدر در كشور در دست وزارت اطلاعات است» بسياري معتقدند كه‌اين شدت عمل، بيشتر براي حذف رقيبان وزارت اطلاعات بوده‌است.
در هرصورت اين اقدامات به زودي ماهيت اصلي خود را نشان داد. قاضي حداد پرونده دانشجويان معترض در 18تير78 و تظاهرات آنان را به دست گرفت و چنان احكام سنگيني صادر كرد كه فغان همه‌از دستش بالا گرفت. در اين سالها بود كه رسيدگي به پرونده‌هاي مهمي در ارتباط با فعاليتهاي تشکلها و جريانهايي مانند نهضت آزادي ايران، جنبش مسلمانان مبارز، ائتلاف ملي مذهبيها، جبهه ملي ايران، جبهه متحد دانشجويي، جبهه دمکراتيک ايران، دفتر تحکيم وحدت، حزب ملت ايران، سازمان مجاهدين خلق ايران ، جندالله، انجمن پادشاهي ايران و غيره بر عهده‌ او بود.
قاضي حداد در اين سمت به قتل‌عام اعضاي گروه جندالله ، پرونده دانشجويان آزاديخواه و برابري طلب ، سرکوب فعالان جنبش زنان ، سنديکاي کارگران شرکت واحد ، صدور حکم اعدام اعضاي حزب حيات آزاد کردستان و صدها احضار و بازداشت فعالان مدني مبادرت كرد.
در 19تير85 حداد از سوي قاضي سعيد مرتضوي، دادستان عمومي و انقلاب تهران، به معاونت امنيت دادسراي عمومي و انقلاب تهران منصوب شد. سعيد مرتضوي در مراسم توديع حداد گفت: «مسايل امنيتي, جاسوسي، براندازي و برهم زدن نظام و آسايش عمومي از جمله توطئه‌‏هاي دشمنان است كه بايد با قاطعيت با اين جرايم برخورد كرد. ... كشورهاي استعمارگر در حال حاضر براي از بين بردن يك كشور مورد نظر، تنها از سلاح و مهمات جنگي استفاده نمي‌‏كنند بلكه به شيوه‌‏هاي نوين جاسوسي و براندازي نيز متوسل مي‌‏شوند» سعيد مرتضوي اظهار اميدواري كرده‌است كه: « معاونت امنيت دادسراي تهران بتواند در حفظ نظم و امنيت اجتماعي و مقابله با توطئه‌‏هاي دشمنان با كمك معاون جديد خود (حداد) كه سابقه درخشاني در اين امر دارد، عملكرد مطلوبي را ارايه دهد» و «قضات معاونت امنيت تهران بايد با شيوه‌‏هاي مختلف و جديد مجرمين امنيتي آشنا شده و با برنامه‌‏ريزي و جمع‌‏آوري سوابق آنان و با همكاري وزارت اطلاعات و ساير ارگانها جلوي عملي شدن توطئه‌‏هايشان را بگيرند» (خبرگزاري ايلنا_تير85)
قاضي حداد يك سال بعد در 21تير86 در گفتگو با خبرگزاري ايرنا درباه بند209 گفت: «بند۲۰۹ زندان ‌اوين يکي از بهترين بازداشتگاههاي دنيااست، برخي زندانيان به ما مي‌گويند تا آنها را به‌اين بند زندان منتقل کنيم. بند ۲۰۹ به هيچ عنوان با زندانهاي ديگر قابل مقايسه نيست، اين بند به صورت کاملا مجهز نگهداري مي‌شود.
درموردسلول انفرادي هم آن طور که گفته شد، واقعاً اينطور نيست، در برخي موارد به دستور قاضي، متهمين امنيتي در سوئيتهاي مجهز براي مدتي محدود نگهداري مي‌شوند». براي درك درست ادعاي قاضي حداد بد نيست به يك نمونه‌اشاره كنيم. در جريان قيام تير78 نيروهاي سركوبگر انتظامي با حكم قاضي حداد به يك دانشجوي فعال به نام ميثم لطفي مراجعه كرده و او را دستگير كردند. شكنجه‌هاي وحشيانه براي گرفتن اعترافات آن چناني، در سوله‌هاي كهريزك و اوين و قزلحصار، شروع شد و در حين همين شكنجه‌ها بود كه از او مي‌خواستند به «تجاوز به عنف و حمل سلاح و قاچاق مواد مخدر ، و اخلال در نظم عمومي» اعتراف كند. قاضي حداد نام او را در ليست 7نفر از «اراذل و اوباش»ي قرار داد و حكم اعدام آنها را صادر كرد. رسوايي اين اقدامات ضدانساني تا بدانجا بالا گرفت كه بالاخره مجبور شدند پس از ماهها شكنجه بدون احراز حتي يك مورد از اتهامات با پرداخت 50ميليون تومان وثيقه آزاد كنند.

۱/۰۷/۱۳۸۸

صداي كودكان سنگي



(از مجموعه قصة پرواز ماهي كوچك)

حتي به‌كورسو نوري هم نياز نيست. همين طوري هم، در تاريكي، كار خودمان را مي‌كنيم.
پتك زدن به‌سنگهاي اين غار نوري نمي‌خواهد. هم چنين استفاده از تيشه و ديلم و قلم آهني. كندن و تراشيدن سنگها وقتي سخت است كه عادت نشده باشد. مثل اوائل كار كه سختمان بود. اما حالا آنقدر عادت كرده‌ايم كه رفته رفته نور فراموشمان شده است.
اول، در ظلمات اين غار، نياز به‌چشم داشتن را از دست داديم. يك شب، يا نمي‌دانم يك روز تاريك، برادرم، كه نمي‌دانم برادرم بود يا پسر همسايه‌مان، آهسته براي من اعتراف كرد كه موقع كار چشمهايش را مي‌بندد. در نتيجة كار هم تفاوت چنداني به‌وجود نيامده است. من ابتدا باور نكردم. حتي از او ترسيدم. به‌نظرم رسيد نبايد از ما باشد. فكر كردم چگونه مي‌توانم به‌حرف او اعتماد كنم؟ در اين تاريكي كه ما درست و حسابي يكديگر را نمي‌بينيم. از كجا معلوم او يكي از نگهبانان نباشد؟ نگهباناني كه در جستجوي نگاره‌گري گمشده همه جا را مي‌گردند و همه چيز را زير و رو مي‌كنند. شايد مي‌خواهد من را محك بزند. شايد هم مي‌خواهد ببيند مزة دهان من چيست؟


اين بود كه اعتماد نكردم. آهسته خودم را عقب كشيدم. با عجله پايي را لگد كردم و تا آن جا كه نفس داشتم دويدم. هر چند، با چندين نفر تصادف كردم، اما مثل اين كه آنها هم كار داشتند. و يا چه مي‌دانم مشغول فرار بودند كه هيچ چيز نگفتند.
آنقدر دويدم كه سرم خورد به‌ديوار مقابل غار و نقش زمين شدم. پتكم هم افتاد جايي كه نمي‌ديدم. بعد از نيمساعتي، يا ساعتي و يا روزي و شبي، حال آمدم. اول از همه كورمال كورمال اطرافم را دست كشيدم تا پتكم را پيدا كنم. و وقتي، چند متر آن طرف‌تر، يافتمش دلم آرام گرفت. سريع بلند شدم و اولين ضربه را با شدت هر چه بيشتر به‌ديوار كوبيدم. آن قدر شديد بود كه حفره بزرگي در ديوار ايجاد شد. معطل نكردم. ضربة دوم و سوم و دهم و بيستم را زدم. عرقم كه درآمد دستي به‌پيشانيم كشيدم. ناگهان دستم وارد حفره‌اي شد به‌بزرگي حفره‌اي كه در ديوار ايجاد شده بود. متوجه شدم پيشاني ندارم. دستم سوخت. با وحشت آن را پس كشيدم و بي‌اختيار شروع كردم به‌پتك زدن. به‌زودي از نفس افتادم. اما ول كن نبودم. پلكهايم را به‌هم مي‌فشردم و پتك را فرود مي‌آوردم.
ياد حرف برادرم، يا پسر همسايه‌مان، و يا آن نمي‌دانم كي افتادم. درست گفته بود. براي پتك زدن نيازي به‌چشم نبود. تازه آدم متمركزتر مي‌توانست ضربه‌ها را وارد كند.
از آن به‌بعد كارم را با چشم بسته ادامه دادم. نمي‌دانم چه شد كه ساية سنگين فردي كه در كنارم بود بر رويم افتاد. همان طور بي‌محابا پتك مي‌زد. او را پس زدم. و وقتي چشمهايم را باز كردم ديدم به‌درستي نمي‌توانم چهره‌اش راببينم.
شباهت زيادي به‌پسر همسايه‌مان داشت. خودم را اندكي عقب‌تر كشيدم و سعي كردم با خيره شدن به‌چهره‌اش او را تشخيص بدهم.
دستة پتك ر امحكم گرفته بود و سنگين فرود مي‌آورد. وقتي خسته شد پتك را يك دستي گرفت. با دست ديگر قمقمه‌اي را كه به‌كمرش بسته بود باز كرد و به‌طرف دهانش برد.
با يك دست پتك را فرود ‌آورد و با دست ديگر قمقمة آب را در دهانش فرو‌كرد. بعد نفسي كشيد. قمقمه را، همان طور يك دستي، به‌كمرش آويخت. دست راستش را، كه آزاد بود، از بالاي شانه‌اش پايين داد و بستة پشتش را چنگ زد. آن را در هوا چرخاند و روي پيشخوان سنگي جلو رويش گذاشت. دولا شد و با دندان و دست راست گرهش را باز كرد. تكه‌اي نان بيرون آورد و به‌دهان گذاشت. صداي خرد شدن نان را در دهانش مي‌شنيدم. در تمام اين مدت، درست به‌موازات كارهايي كه انجام داد، حتي يك لحظه هم از زدن پتك به‌ديوار مقابلش غافل نمانده بود.
از يادم رفته بود چرا به‌او خيره شده‌ام. يك دفعه ديدم همان طور كه به‌او زل زده‌ام پتك را فرود مي‌آورم. فهميدم براي زدن پتك نه تنها به‌چشم كه به‌فكر هم نيازي ندارم. سعي كردم بخندم و با او آشنا شوم.
گفتم: «‌وضعت خيلي رو به‌راه است ها!»
بدون آن كه نگاهم كند با صدايي دو رگه پرسيد: «‌چطور؟».
دست و پايم را گم كردم. من و من كنان گفتم: «‌هيچي....اين كه ديدم با يك دست پتك مي‌زني و با يك دست غذا مي‌خوري برايم خيلي جالب بود...».
پتك را فرود آورد و گفت: «‌اين كه چيزي نيست».
پتك را فرود آوردم و گفتم: «‌من امروز تجربة خوبي پيدا كردم...»
پلكهايم را به‌هم فشردم و بدون آن كه منتظر حرفي بمانم ادامه دادم: «‌موقع كار مي‌شود چشمها رابست». و با اشتياق اضافه كردم: «ديگر به‌چشم هم نيازي نداريم».
سعي كردم زير چشمي نگاهش كنم. پلكهايم را اندكي گشودم و ديدم دارد نگاهم مي‌كند. پتك را فرود آورد و گفت: «‌ما اين جا در خواب هم پتكمان را مي‌زنيم». بعد بدون آن كه منتظر چيزي بماند همان جا دراز كشيد و خوابيد. به‌زودي صداي خر و پف او با صداي هماهنگ و متوالي پتكهايي كه به‌ديوار مي‌كوبيد آميزه‌اي ناهنجار به‌وجود آورد كه باعث شد از آن جا بگريزم.
وقتي از نفس افتادم گوشة دنجي پيدا كردم. خواستم استراحتي بكنم. اما هنوز خستگي‌ام در نرفته بود كه با صداي وحشتناك ريزش آواري سهمگين از جا پريدم.
ديوار مقابلم فرو ريخت و جماعتي از زن و مرد هلهله زنان به‌اين سوي ديوار هجوم آوردند. از لبخندها و سر و صدايي كه راه انداخته بودند فهميده مي‌شد كه انتظار فرو ريختن ديوار را نداشته‌اند. و اكنون آن را پيروزي بزرگي براي خود مي‌دانند.
پير مردي كه ديلمي بزرگ در دست داشت پيشاپيش آنها به‌محوطه‌اي كه من بودم وارد شد و با عجله پرسيد: «‌كجاست؟».
متحير بودم كه در جستجوي چيست؟ و وقتي پير مرد بهت من را ديد دوباره پرسيد: «درِ غار كجاست؟».
نمي‌دانستم چه جوابي بدهم. جمعيت به‌دورم حلقه زده‌بود و هر كس چيز مي‌گفت و يا چيزي مي‌پرسيد. از حرفهايشان فهميدم كه درآن سوي ديوار، مثل ما، مشغول كندن ديوار بوده‌اند. و حالا با فرو ريختن ديوار فكر مي‌كنند كه به‌بيرون غار راه پيدا كرده‌اند. چند نفري را كه در اطراف مشغول پتك زدن بودند نشان دادم. و يكي ازآنها با افسوس گفت: « يعني ما ديواري درون غار را فرو ريخته‌ايم؟...».
حادثة تازه‌اي نبود. چند پيش خود ما هم باچنين تصوري لحظاتي را در شادي به‌سر برده‌بوديم. آن روز پس ازيك دعواي مفصل كه همگي با ديلم و پتك و ارّه به‌جان هم افتاده بوديم، با صداي سوت نگهبانان دعوا را رها كرده و به‌تراشيدن ديوارها مشغول شديم. و درست در لحظه‌اي كه نگهبانان از پشت سرمان گذشتند ناگهان ديوار مقابلمان فرو ريخت. و ما هم، مثل همين افراد، تصور كرديم بالاخره غار به‌پايان رسيده و اكنون درة سر‌سبزي را جلو خودمان مي‌يابيم. دره‌اي كه درآن علاوه بر درختهاي ميوة فراوان آبشاري از سمت راستش فرو مي‌ريزد و ذرات نور خورشيد درخشان ازلا‌به‌لاي پرّه‌هاي آب عبور مي‌كند و طيفي از رنگهاي گوناگون را به‌وجود مي‌آورد. اما به‌زودي ديديم كه در پشت ديوار فرو ريخته محوطه‌اي قرار دارد كه در هرگوشه‌اش زني در تاريكي مشغول زايمان است. و اين حادثه چندين بار، به‌شكلهاي مختلف، براي ما رخ داده بود.
به‌جوان ژوليده و بي‌صبري كه با حرارت صحبت مي‌كرد گفتم بايد خدا را شكر كنند كه پس از فرو ريختن ديوار به‌پيش ما آمده‌اند. چون در يكي از موارد قبلي، وقتي ديوار فرو ريخته، به‌حفره‌اي راه برده‌اند پر از افعيهاي بالدار. البته هر چند افعيها سنگي بودند ولي كار سمي‌ترين افعيهاي بياباني را هم مي‌كردند و با نيشهاي سنگي‌شان چندين كودك و زن و مرد را در جا به‌هلاكت رساندند. در نتيجه جماعت هم بلافاصله دست به‌كار شده‌ و با تلاشي عظيم در حفره را دوباره بسته‌اند.
جوان ژوليده نگاهي به‌دستهاي كج و معوج خودش كرد و طوري كه معلوم نبود از من يا خودش و يا ديگري سوال مي‌كند، پرسيد: « يعني ما بايد جوانيمان را در همين بيغوله، بدون داشتن هيچ‌گونه اميدي به‌سر كنيم؟».
از سوال جوانانة او تا اندازه‌اي خنده‌ام گرفت. او رابه‌كناري كشيدم و در پناهي آسوده نشستيم. به‌او گفتم من هم در جواني، وقتي كه همسن و سال او بوده ام، هميشه با مفاهيمي كه او هم اكنون درگير است كلنجار رفته‌ام. اما وقتي چندين بار زناني را ديده‌ام كه درتاريكي مطلق كودكان خود را به‌دنيا مي‌آمورند ديگر سعي مي‌كنم به‌اميد يا نااميدي فكر نكنم. يا بهتر بگويم به‌نتيجة اميد و نا اميدي فكر كردن آدم را هميشه تنبل مي‌كند. وقتي بالاي سر زني كه تازه وضع حمل كرده بود رفتم ديدم نوزاد او يك تكه سنگ است. البته مثل همة كودكان گريه مي‌كرد، اما من آن روز به‌اين نتيجه رسيدم كه بايد به‌چيز ديگري بينديشم. و اگر قرار است به‌اميد يا نااميدي فكر كنم بايد اول ازهمه به‌اين سوال پاسخ بدهم كه چرا با وجود همة چيزهايي كه ديده و مي‌بينم، باز هم ازميان صداي گرية كودكان سنگي، هنوز صداي ريزش آن آبشار سرد و گوارا را مي‌شنوم؟
جوان ژوليده با سادگي گفت: «‌يعني مي‌خواهي بگويي تمام سعي تو اين بوده است كه نااميد شوي و نتوانسته‌اي؟»
از هشياري او دلم شاد شد. به‌شانه‌اش زدم و گفتم : «‌تو هيچ از خودت سوال كرده‌اي كه چرا آدم نمي‌تواند نااميد شود؟».
جلوتر آمد و با حرارت گفت: «اين خودش بزرگترين اميد است».
نتوانستم جلو خودم را نگاهدارم. به‌او گفتم هر چند ممكن است برداشتش درست باشد اما در برخوردي كه مي‌كند نوعي خامي وجود دارد. و از او پرسيدم آيا او هم خواب آبشار سرد و گوارا را مي‌بيند؟ اشك از چشمان جوان ژوليده جاري شد و گفت مي‌خواهد داستاني را برايم بگويد.
چندي پيش مردي در كنارش خوابيده بود. و همان طور كه در خواب پتك مي‌زد سر و صداي زيادي به‌راه انداخت. وقتي بالاي سر او رفت ديد كه مرد پتك را به‌پاي خود مي‌كوبد. و در واقع پاي سنگي خود را تكه تكه مي‌كند. اول خيال كرد درد ناشي از ضربات پتك به‌پاي مرد است كه او را آن چنان به‌سر و صدا انداخته. اما وقتي بيدارش مي‌كند، مرد مي‌گويد خواب آبشاري سرد و گوارا را مي‌ديده كه در ذرات نور خورشيد درخشان با عبور از لا‌به‌لاي پرّه‌هاي آبهاي آن طيفي از رنگهاي گوناگون را به‌وجود آورده بوده است. جوان از اين تعجب مي‌كرد كه توصيفهاي مرد از آن چه درخواب مي‌ديده دقيقاً همان چيزهايي بوده است كه او ازكودكي درخواب مي‌بيند.
به‌تعجب او توجهي نكردم. اما اطمينان يافتم كه او خودي است و از نگهبانان مخفي و ناشناخته‌اي كه هر از گاه در ما نفوذ مي‌كنند تا نگاره‌گري گمشده رابيابند نيست.
به‌او گفتم من هم با وجود همة حرفهايي كه مي‌زنم گاه دچار وسوسة اميد و نا اميدي مي‌شوم. براي همين هم گاهي شاد مي‌شوم و گاهي خوف برم مي‌دارد. اما اين مهم نيست. مهمتر اين است كه هيچ وقت فكر نكنم آبشاري وجود ندارد. اين آبشار اگر هم وجود نداشته باشد بايد خلقش كرد. بايد آن را تراشيد. همان طور كه دوست نگارگرم سالهاست، به‌دور از چشم نگهبانان، به‌جاي كندن ديوارها مشغول تراشيدن يك آبشار بزرگ سنگي بر روي ديوارهاست. جوان ژوليده ديگر طاقت نياورد و با اصرار خواست تا او را با دوست نگاره‌گرم آشنا كنم.
بلند شديم و پتك زنان و كور‌مال كور‌مال راه افتاديم.
دوست نگاره‌گرم هميشه درجايي بود كه همين كه تصميم مي‌گرفتيم مي‌يافتمش. از پس چند پيچ، او را ساكت و بي‌كلام، در كنجي مي‌ديديم كه به‌كار هميشگي‌اش مشغول بود.
با جوان ژوليده به‌او نزديك شدم. قلم آهني را بر ديوار فشار داد و با پتك ضربة آهسته‌اي به‌آن زد. و وقتي ما را ديد با شعفي كه تا آن موقع از او نديده بودم گفت: « اين آخرين پرّة آب بود كه تمام شد».
به‌صفحة مقابلم خيره شدم. آبشاري بزرگ و سراسري ديوار را پوشانده بود. خواستم به‌جوان ژوليده نشانش بدهم كه ديدم او در زير آب سرد و گواراي آن ايستاده و صورت و دستهايش را طوري رو به‌بالا گرفته است كه شرّه‌هاي خنك آب تمام بدنش را خيس مي‌كند. درست كه گوش كردم صداي گريه‌هاي همة كودكان سنگي را هم شنيدم.

26فروردين73


۱/۰۴/۱۳۸۸

تصوير نيما و تلاش بدل‌سازان




بدترين تصوير از آدمي مثل نيما، تصويري نيست كه دشمنش نقاشي مي‌كند. چنين تصويري بيشتر بر ارزش نيما مي‌افزايد. مثلاً وقتي پير و پاتالهاي نفس بريده‌اي كه ناي گفتن يك شعر ماندني را نداشتند به او بد مي‌گفتند، حتي خودشان هم مي‌دانستند كه آن پير مرد گوشه‌گير و اخمو چه آبي در خوابگه مورچگان ريخته است. اما بدتر از تصوير دشمنان از يك هنرمند، طرحي است قلم‌زدة دوستي نادان. آدمي شرمنده مي‌شود و ناگزير است كه دم فرو بندد و بگذرد. اگر كه حرفي بزني يا نزني، فرقي نمي‌كند تف سربالا است. ، در هرحال تصويري ست مخدوش با تأثيرات گسترده يك بدآموزي اجتماعي.

اما فاجعه‌بارترين نوع تصوير از نيما را نه دشمنان شناخته شده و نه دوستان ناآگاه كه دلالان ادبي و فرهنگي ارائه مي‌دهند. همان كسان، يا ناكسان، كه او را پلي براي عبور مي‌دانند. اينان زمينخواراني سيري‌ناپذير هستند كه ميراث نيما را با زمين اموات و بي صاحب اشتباه گرفته‌اند. بدتر از كفتاران بر مردگان چنگ و دندان مي‌زنند و با دف و سور از گوشتشان مي‌خورند و در به در دنبال اداره ثبت اسنادي هستند تا با راست و ريست كردن سندي قلابي «زمين بي صاحب» را بالا بكشند. نقد هنري يا خاطره يا اظهار نظر اين جماعت در واقع هيچ ارزش ادبي ندارد. تصويري هم كه از نيما ارائه مي‌دهند چيزي جز صورتكي بزك كرده نيست. با دستي هندوانه به زير بغل او مي‌دهند و با دستي ديگر قلم و يا كه خنجري آخته را سبك و سنگين مي‌كنند. حرفهايي كه بدل‌سازان(چه از نوع مذهبي و چه از نوع غير مذهبي) به طور خاص دربارة نيما نوشته‌اند از اين دست فاجعه است. آخر سر شما چيزي را در برابر خود مي‌بينيد كه با اصل واقعيت هزار فرسنگ فاصله دارد.


از آنجا كه در «نظام» آخوندي همه چيز و از جمله هنر و فرهنگ و هنرمندانش پيشاپيش تعيين تكليف شده‌اند تصوير مطلوب و يا مطرود از هر هنرمند هم پيشاپيش روشن است. هرچه هم سعي كنند رنگ و لعاب به آن بدهند و مخفي اش كنند تصويري است كه اولين ويژگي اش ابتذال است. دليلش هم روشن است. «امام خميني» فرموده است:«تنها هنري مورد قبول قرآن است كه صيقل دهنده اسلام ناب محمدي(ص)، اسلام ائمه هدي، اسلام فقرا و دردمندان، اسلام پابرهنگان، اسلام تازيانه خوردگان تاريخ تلخ و شرم‌آور محروميتها باشد». بعد هم زيبايي و پاكي هنر را هم تعيين تكليف كرده كه: «هنري زيبا و پاك است كه كوبنده سرمايه داري مدرن و كمونيسم خون آشام و اسلام رفاه و تجمل، اسلام مرفهين بي درد و در يك كلمه اسلام آمريكايي باشد». بعد هم به وظايف اين هنر «در مدرسه عشق» پرداخته و يادآور شده: «هنر در مدرسه عشق، نشان دهنده نقاط كور و مبهم معضلات اجتماعي، اقتصادي، سياسي، نظامي است». (پيام امام «ره» به هنرمندان نقل از كيهان شريعتمداري 17 ارديبهشت 1385) ولي فقيه دوم هم در تكميل پرت و پلاهاي خميني اضافه كرده است: ««هنر ديني به هيچ وجه به معناي قشريگري و تظاهر رياكارانه ديني نيست و اين هنر لزوماً با واژگان ديني به وجود نمي‌آيد» (ديدار خامنه‌اي با مثلا «اصحاب فرهنگ و هنر» در تاريخ 1/5/ 80ايضا همان منبع) با اين معيارها مي‌توان پيشاپيش هر هنرمندي را تعيين تكليف كرد. اگر هنرمند سر برآستان ولي فقيه ساييد مطلوب است و اگر به هردليل نساييد مطرود. اما نيما رخ در خاك كشيده. مدافعي هم ندارد. برعكس، بر چنان جايگاهي تكيه زده است كه نمي‌شود ناديده گرفتش. پس از نظر مرده خواران بايد او را «خودي» كرد يا خودي نشان داد. چند سال پيش وقتي كه «سيد هميشه خندان»ي دل و دين بسياري از پيران سياست و ادب را برده و تعداد بسياري از آنان به خيال حلوايي آب از لب و لوچه شان راه افتاده بود عطاالله مهاجراني به عنوان نفر اصلي خاتمي وارد گود شد. او در سوداي تكيه بر كرسي وزارت ارشاد آخوندها بود ولي قبل از آن قلمفرساييهاي فراواني كرده و به طور خاص مطالب متعددي در مورد نيما نوشته بود. يكبار در درگيريهاي جناحي وقتي كه مي‌خواستند به او براي وزارت راي اعتماد ندهند آقاي دكتر به زبان آمد و نكته‌اي را «اعتراف» فرمود. نكته‌اي هرچند كوتاه اما افشاگر ماهيت اصلي تمام قلمفرساييهايش. او گفت هدف من از نوشتن دربارة نيما اين بوده است كه او را از چنگ ديگراني درآورم كه سعي دارند او را فردي غير مذهبي معرفي كنند(متاسفانه هرچه جستجو كردم نتوانستم عين گفته را به دست آورم به همين دليل نقل به مضمون كرده‌ام) اين اعتراف، ماهيت «مرده خواري» ارتجاع نوع مذهبي را نشان مي‌دهد. بنابراين نبايد مطلقاً فريب تعريف و تمجيدهاي احتمالي و حتي قمپز در كردنهاي روشنفكرانه حضرات را خورد. ناديده و ناخوانده هم مي‌توان فهميد تصوير ارائه شده آنها از نيما كاريكاتوري مضحك و بي هويت است. هرچه مي‌خواهند بگويند در نهايت نيما مي‌شود آخوندي كه احتمالا از ترس رضا خان عمامه از سر برداشته و اگر عمرش به زمانة شاعري «امام خميني» هم مي‌رسيد و به تور يكي از اصلاح طلبان نوع خاتمي مي‌خورد حتماً عبا و عمامه بر سر و دوش مي‌انداخت و چه بسا سالهايي از عمر خود را هم در جبهه‌هاي جنگ، يا كنار منقل ولي فقيه، به سر مي‌كرد. اين قبيل تصويرها چيزي هستند در رديف كشفيات ارائه شده ديگر مهاجراني در مورد نويسنده كتاب «آيات شيطاني». كساني كه نقد ايشان را خوانده باشند مي‌دانند كه ايشان در يك كشف و مكاشفه هنري دريافته‌اند كه دليل افكار آن چناني سلمان رشدي اين است وي حرامزاده و حاصل تجاوز يك مرد انگليسي به يك زن هندي است.
اگر ارتجاع نوع مذهبي، كه سعي مي‌كند خود را متجدد جا بزند، موجود بي هويت و تازه به دوران رسيده‌اي است كه با يك فشار تمام اندرونة معامله گر و فرصت طلبش را بيرون مي‌ريزد ارتجاع نوع مثلاً چپ(از نوع توده اي آن و با عرض معذرت از «چپ»ها) تجربه‌هاي فراواني دارد. اصلاً مدعي «نام‌آور» كردن نيما مي‌شود. او را « سكان دار بزرگ كشتی شعر در معبر از يك اقيانوس (يعنی اقيانوس كلاسيك) به اقيانوس ديگر (يعنی اقيانوس نو پردازي)» مي‌نامد. او را «ويكتور هوگو» و فاتح «باستيل" (يا قزل‌قلعه) وزن و قافيه» و رها كننده «شعر از اسارت عروض» معرفي مي‌كند. (مقاله «ديدارهاي من و نيما» نوشته احسان طبري) اما در ادامه، تصويري از نيما ارائه مي‌دهد كه فرق چنداني با كاريكاتور نوع «مذهبي» شده نيما ندارد. به دو نمونه آن اشاره مي‌كنم.
احسان طبري را بسياري از خوانندگان اين مطلب مي‌شناسند. نيازي به معرفي ندارد . سالهاي سال در بالاترين مدارهاي رهبري در سنگر «حزب توده» نه تنها اهل سياست كه مرد فرهنگ و پژوهش و تحقيق و تفحص و تدريس بوده است. جايگاه و سطح تئوريك و تشكيلاتيش در حزب توده بر كسي پوشيده نيست. خوب مي‌فهميد و بهتر مي‌فهميد كه چه بگويد و چه بنويسد. و بهتر و بهتر اين كه، چه را ننويسد. بنابراين وقتي قلم به دست مي‌گيرد و به طراحي چهره نيما مي‌پردازد خوب حواسش هست كه «چه» را «چگونه» بنويسد. مطلقاً هم قابل مقايسه با هيچ يك از قلمزنان ارتجاع مذهبي، مثل مهاجراني كه اشاره كرديم، نيست. اين را از اين بابت تأكيد مي‌كنم تا از پيش ثقل حرفهايي را نقل خواهم كرد مشخص باشد. طبري در مقاله خودش به نام «ديدارهاي من و نيما» از او بسيار تجليل كرده است. اما در كنار همه تجليلها چهره پنهان نيما را چنين ترسيم كرده است:
_« پس از آزادی از زندان ابتدا برخی وصفهای منفي در باره نيما از نوشين شنيدم».
«وصفهاي منفي» آن هم از طرف كسي چون شادروان عبدالحسين نوشين چه معنايي دارد؟ كدامها هستند؟ بي شيله پيلة اين حرف يعني زيرآب زدن.
_ «نيما مردی بسيار شوخ طبع بود و مي‌توانست رويدادهای روزمره زندگی را با طنزی كه شخص را حتی گاه به خنده‌های هيستريك وا مي‌داشت، وصف كند».
توصيفي كاملاً وارونه از شخصيت نيما. شاگردان و دوستان نزديك نيما همگي شهادت داده‌اند كه او پيرمردي بسيار تنگ خلق بود . در كدام نوشته يا شعر نيما شما اثري از اين طنز مي‌يابيد كه شما را «گاه به خنده‌هاي هيستريك» بكشاند؟ اين «وصف» را بگذاريد كنار «نيما با كمك حقوق زنش عاليه خانم جهانگير به سر مي‌برد.... نيما به فشار عاليه خانم (همسرش) به دنبال كار مي‌رفت» چه تصويري از «موصوف» پيدا مي‌كنيد؟ «ويكتور هوگوي فاتح باستيل شعر» يا مردكي لوده و تنبل و انگل؟
_ «در جريان انشعاب (شكست حكومت خودمختار آذربايجان و انشعاب خليل ملكي) عده‌ای او را عليه حزب تحريك كردند. بی دليل رنجيده خاطر شد».
كاريكاتور دارد رفته رفته تكميل مي‌شود. مردي با وصفهاي منفي، هزل ، تنبل و انگل وارد سياست روز مي‌شود و بعد در بحبوحه حادترين درگيريهاي اجتماعي و سياسي، نه اين كه خودش عقل و فهم و شعوري داشته باشد، كه «عده‌اي او را تحريك مي‌كنند». معناي «عده‌اي» تصفيه حساب با جلال آل احمد و معناي تحريك هم دور شدن از حزب توده. بعد از ترسيم اين كاريكاتور مضحك و درهم برهم از شخصيت نيما، كه گاه او را در اوج قلة شعر و ادب و كاروانسالار مي‌نامند و گاه در حضيض ضعف و در ماندگي لحظة موعود صيد فرا مي‌رسد. شكارچي نبايد فرصت از دست دهد كه گفته‌اند شكار يك لحظه در جلو تير صياد قرار مي‌گيرد پس بايد «نيما» را «مصادره» كرد: «نيما در اثر اُنس خويشاوندمآبانه با من، شروع به همكاری با حزب(حزب توده‌ايران) كرد. من از او خواهش كردم كه اشعارش را برای چاپ به ما بدهد. او برخی اشعار كهنه‌اش مانند "آی آدمها" را به ما داد و دو قطعه شعر "مادری و پسري" و "پادشاه فتح" را برای ما سرود. برخی اشعار قديمي‌خود را در مجله‌ای كه تحت نظارت حزبی من بود (ماه نامه مردم) به چاپ رساند. از اين كه وارد محيط هنري شد شادمان بود. در كنگره اول نويسندگان شركت جست. نامش به تدريج بر سر زبان‌ها افتاد». بي جهت نبايد دنبال چيز ديگري گشت. تمام قلمفرساييها در همين يك جمله آخر خلاصه مي‌شود و از سر حزب توده هم زياد است كه دنبال بيشتر آن بگردد. « خويشاوندمآبانه با من، شروع به همكاری با حزب(حزب توده‌ايران) كرد ....نامش به تدريج بر سر زبانها افتاد». قضيه روشن است يا نياز بيشتري به توضيح دارد؟ اگر باز هم نيازي مي‌بينيد به نمونه دوم بپردازيم:
نمونه دوم مربوط به خاطرات «اردشير آوانسيان» از رهبران اوليه حزب توده است از اولين برخوردش با نيما. بابك امير خسروي (ويراستار) در مقدمه كتاب «خاطرات اردشير آوانسيان» او را چنين معرفي كرده است «از اولين اعضا و فعالان و رهبران حزب كمونيست ايران بود كه پس از آزادي از زندان رضا شاه، در شمار مؤسسان و سازندگان و رهبران طراز اول حزب توده ايران در آمد» خاطرات آمده در كتاب مربوط به سالهاي 1320 تا 1326 است. ولي خاطره‌اي كه آوانسيان از اولين ديدارش با نيما نقل كرده است متعلق به سال 1920 يعني 1299 هجري است.
در آخرين صفحات كتاب مي‌خوانيم: «...هنگامي‌كه من و روستا براي كار حزبي در اوايل دهه 1920 به ايران آمديم در تهران در فكر پيدا نمودن نيما شديم. ما او را پيدا كرده به خانه او رفتيم. خانه او روي خندق تهران بود (خيابان شاه رضا) هنگامي كه ما وارد تهران شديم اين خندق هنوز وجود داشت اين خندق را در مقابل سيل كنده بودند و كم كم خندقها را پر كرده خانه‌هاي نويي برروي آن ساختند. نيما در همين محل زمين خريده ، خانه كوچك و زيبايي ساخته بود. اگر اشتباه نكنم خانه دو طبقه بود . وارد خانه او شديم در خانه به جز خود نيما خانمي نيز بود. اين خانم در آن روزها رو نمي‌گرفت و زن محجوب و مودب و نسبتاً خوب رويي بود. روي زمين روي قالي نشستيم . نيما فهميد كه ما دوست لادبن هستيم. شروع كرد با حرارت زيادي با ما صحبت كردن( دو آتشه بود) ما هم تا آنجايي كه عقلمان مي‌رسيد، تبليغات ماركسيستي مي‌كرديم. مثل اين كه بحث ما عادي بود. اما يك مرتبه حالت ما عوض شد و مات و مبهوت شديم وقتي ديديم كه نيما با حركات دست و سر تمام وجودش به حركت در آمده و اظهار كرد كه: «من لنين شرق هستم» با حرارت زياد و با باور عميق به خود اين اظهارات را كرد كه ما را ناراحت كرد و شديداً با او شروع به بحث كرديم. در هر صورت ما كه تشنه پيدا كردن رفيق و دوست بوديم از نيما مأيوس شده و ديگر به سراغش نرفتيم».
به راستي بهتر از اين مي‌شد تصويري كج و كوله و مخدوش از نيما ارائه كرد؟ درنگي كنيم در اين تصوير. من مطلقاً مدعي نيستم كه آوانسيان دروغ نوشته و مثلاً نيما نگفته است كه «لنين شرق است» فرض مي‌گيريم كه واقعاً گفته است. كما اين كه اصلاً هم در نمونه‌هايي كه احسان طبري نقل كرده است شك ندارم. اما كاريكاتور ارائه شده حضرات بالكل با تصوير ديگراني كه از پيرمردي جدي و گوشه گير و اتفاقاً فروتن كه مسئوليت تغيير روند شعري در مملكتي مثل ايران را بردوش كشيد بسيار متفاوت است. اگر نقل مي‌شد كه نيما مدعي هر جايگاهي در شعر و شاعري شده است قابل فهم بود. اما شاعري كه حتي يك برگ نوشتة سياسي(به معناي اخص آن) ندارد اگر مدعي همطرازي با رهبر يك انقلاب، آن هم در حد لنين، شود متوهم نيست. مخبط است. حرفش، كما اين كه خودش، را هم نبايد جدي گرفت. پس سوال اين است كه چرا نيما اين «لاطائلات» را به آنها گفته است؟ به نظر من دقت در نوشته آوانسيان به ما پاسخ را مي‌دهد. چند سطر پايين تر از همين سطور كه نقل كردم آوانسيان از نداشتن «زبان مشترك» با نيما صحبت مي‌كند. من با اين برداشت كاملاً موافقم و اضافه مي‌كنم نيما آدم كم خردي نبود. هنرمندي بسيار هوشيار و با فرهنگ بود كه در قالب فكري حضرات نمي‌گنجيد. بنابراين وقتي ديده است دو تن از آقايان از آن همه راه آمده‌اند «تا آنجايي كه عقلشان برسد، تبليغات ماركسيستي» كنند تا او را هدايت بفرمايند در يك كلام «رندي» كرده است. دستتشان انداخته و نتيجه اين شده كه «يك مرتبه حالت ما عوض شد و مات و مبهوت شديم» اما آقايان با باد نخوتي كه در دماغ داشته‌اند نه تنها پيام نگرفته‌اند كه بعد از چندين دهه وقتي هم كه خواسته‌اند طرحي از شخصيت نيما ارائه دهند كاريكاتور فرد مخبطي را كشيده‌اند كه آدم مي‌ماند به او چه بگويد؟
نتيجه بگيرم. من هروقت كه يك مطلب تاريخي و يا تحقيقي از يك «بدل‌ساز» مي‌خوانم حواسم اصلاً سر جاي خودش نيست تا مطلب را بفهمم. بيشتر به فكر اين هستم كه سرم كلاه نرود و رنگ نشوم. براي همين هم اغلب خسته مي‌شوم و از خير خواندن مطالبي كه حضرات مي‌نويسند در مي‌گذرم. عطايشان را به لقايشان مي‌بخشم و ترجيح مي‌دهم بروم يك ساعتي شب نشين كوي سربازان و رندان شوم و در ديوان حافظ سير و سفر كنم. در چنان اوقاتي برخي كلمات، و در اين مورد «رند» معاني عميقتري برايم پيدا مي‌كنند.

به همنشيني رندان سري فرود آور

كه گنجهاست درين بي سرّي و سامان

۱۲/۲۹/۱۳۸۷

صد بهار




در اين بهار دلپذير، چكامه ها شود پديد
زآبها، زخوابها
و از ميان بادها و يادها
شنيده مي شود صداي صد هزارها.



شنيده مي شود، ميان اين همه سكوت
صداي آن كه روي چوبه هاي دار
ترانه خواند:
ترانة دريغ و درد مادران
ترانة جوان صد جوان
ترانة جوانه ها.

نگاه كن!
به خاك و آب
به آسمان،
به سرخي شفق
كه رنگ خون، و رنگ زندة هواست.
نگاه كن به بوده ها
و سردي سروده ها
نگاه كن چگونه صد بهار،
بهارتر از بهار،
مي رسد زراه.

نگاه كن!
ميان اين همه پرندة سپيد
كه بوده اند اسير
و رسته اند ز دام صد كمين
و خوانده اند ترانة بقا
چگونه مي شود هواي پرسكوت
پر از صدا، پر از صدا
چگونه مي رسد بهار!

۱۲/۲۷/۱۳۸۷

اشرف، شهر خواهر و پارتيزان پير

كونئو شهري است از ايتاليا در نزديكي مرز فرانسه. شهري كه در تاريخش با مقاومت در برابر فئودالها شروع مي شود، با جنگ با ناپلئون ادامه مي يابد و با مقاومت در برابر اشغالگري نازيها تبديل به شهر مقاومت ايتاليا مي شود. اين مقاومت آخري يك قلم براي كونئو كه چندان هم بزرگ نيست به قيمت 15200 نفر شهيد راه آزادي تمام شد. حالا «دون آلدو بنه ولي»، قهرمان مقاومت ضد فاشيستي ايتاليا و از معدود پارتيزانهاي مقاومت كه هنوز زنده اند، به دفاع از اشرف برخاسته است و شهر خودش را به عنوان «خواهر اشرف» معرفي مي كند. و اين البته بسيار پر معنا است.



در نوامبر گذشته وقتي به كونئو رفتم تا با دون آلدو بنه ولي، قهرمان مقاومت ضد فاشيستي ايتاليا، و دوستانش ملاقات كنم اصلا تصور نمي كردم كه با چنان پير مردي روبه رو شوم. چون كه من هرچه نگاهش مي كردم پير نبود. هم به لحاظ جسمي و هم به لحاظ روحي. متين و فروتن، با نگاهي جهانديده به استقبالمان آمد. جلو در ورودي شهرداري كوئنو بوديم. دون آلدو با مهرباني ما را به داخل ساختمان شهرداري دعوت كرد. همين كه خواستيم از پله ها بالا برويم در سر پيچ پله ها به كتيبه اي اشاره كرد و پرسيد آيا مي دانيم اين كتيبه چه نوشته شده؟ بعد خودش به كتاب كلفتي با جلد سرخ كه زير كتيبه قرار داشت اشاره كرد و گفت: وقتي كه نازيها به اينجا حمله كردند فرمانده شان گفت كه بايد مجسمه بزرگ او را در ميدان شهر برپا كنيم. بعد يك شاعر اهل كونئو برايش اين شعر را گفت. دون آلدو بعد به كتيبه اشاره كرد و برايمان خواند:

امروز و هميشه مقاومت
هميشه ياد بودي را كه از ما مي خواهي خواهي داشت
ولي مائيم كه تصميم مي گيريم كه با كدامين سنگ آن را بنا كنيم
نه با سنگهاي سياه شده از دودهايي كه تو شهرهايمان را نابود كردي
نه با خاك به خاك سپرده شدگان ما, همرزمان ما
نه با برف كوههاي كه در دو زمستان با تو جنگيدند
نه با بهار اين دره هايي كه ترا در حال فرار ديدند
بلكه با سكوت شكنجه شدگان سخت تر از سنگ
با صخره ي اتحاد بين مردان و زنان آزادي
كه يكي شدند براي نفس وجودشان و نه از روي تنفر
مصمّم برا ي شكست دادن شرم و وحشت دنيا در اين خيابانها
اگر باز گردي, ما را دوباره در جاي خود خواهي يافت!
مرده يا زنده, با همان عزم يك خلق متحد
به دور يك مجسمه يادگاري كه نام آن خواهد بود
امروز و هميشه مقاومت!

بعد كه شعر را خواند سرش را پايين انداخت و آن چنان كه گويي از خودش سؤال مي كند ادامه داد: در آن روز كه دستگير شديم 7نفر بوديم. ما را محكوم به اعدام كردند. در صبحگاهي 6نفر از ما را به جوخه سپردند. من نمي دانم و تا الان هم نمي دانم چه حكمتي بود كه خدا مرا زنده نگهداشته است» به او گفتم مي داني چرا مانده اي؟ و بيدرنگ اضافه كردم به خاطر اين كه امروز از اشرف دفاع كني.
من روزهاي بعد تحت تأثير مهربانيهاي دون آلدو و دوستانش و با ياد شاعري كه اين گونه شجاعانه در برابر فاشيسم ايستاد نوشتم:

اشرف تو تنها نيستي

اشرف تو تنها نيستي
خواهري داري در دامنه آلپ
با خاطراتي از گلهاي سرخ
وقتي كه بادهاي هرزه مي وزيدند
و در گوش باغهاي سبز خانه پائيز را زمزمه مي كردند
خواهر تو با ردايي از بهار
تاريخ خود را با پارتيزانهايش نوشت
و آنان كه جنگيده بودند و آزادي را باور داشتند.
خواهر تو فرزنداني داشت
كه نام يكي از آنها «گالين برتي» بود
و وقتي تيربارانش كردند در 15200 شهيد ديگر تكثير شد
و در روز بعد در هزاراني كه زنده ماندند ادامه يافت
همانان كه اكنون تو را يافته اند
و مي دانند وقتي خواهران گمشده همديگر را بيابند
ستارگان تمام كهكشانها مي خندند.
خواهر تو
فاشيستها و نازيها را به خوبي مي شناسد
همچنان كه پارتيزانهايش را
و همچنان كه خواهران ديگرش را در هركجاي ديگر دنيا.
اشرف تو تنها نيستي!
اشرف تو و خواهرانت از مادري هستيد كه مقاومت نام دارد
مادري كه همه مبارزان و رزمندگان را بزرگ كرده است
و مادري كه به آنها آموخته
دشمن ناگزير از شكست است وقتي كه ما اراده كنيم
اشرف امروز خواهرت را در كونئو يافتي
و خواهران ديگرت در اين سو و آن سوي كوههاي ديگر
و برادرانت در نيويورك و ژنو
و نقطه به نقطه ايران تو را مي جويند.
فردا در قلب تهران خواهران تو گردخواهند آمد
و تو را با شهيدان و اسيرانت بوسه باران خواهند كرد
اينك اين خواهرت كونئو
و اين تو با همة سرفرازيهايت!

حالا اين چند روزه اشرف به دستور ولي فقيه مورد تهاجم قرار گرفته است. رفسنجاني كه مردي است براي تمام فصول توطئه به بغداد رفت تا طرح اجرايي بفرمودة ولي فقيه را براي زمينه سازي يك قتل عام گسترده تكميل كند. و مجاهدين مستقر در اشرف دارند مقاومت مي كنند. يعني تنها كاري كه آموخته اند و در آن استاد بي بديل هستند. مجاهدين از اولي كه خميني روي كار آمد كاري جز مقاومت نداشته اند. هنوز خاطره صف بستن و زنجير درست كردن در حفاظت از ستادهاي مجاهدين را در تهران و شهرستانها به خاطر داريم. اما اكنون در مدار و با كيفيتي كاملا متفاوت. الان اشرف تنها نيست. همه وجدانهاي بيدار و همة انسانهاي ضد فاشيست و همه قلبهايي كه براي آزادي مي تپد در اين نكته با « دون آلدو بنه ولي» همصدا هستند: «جنبش مقاومت ايران براي من يادآور مبارزاتي است كه مقاومت ما در همين شهر كونئو عليه فاشيسم ميكرد. من تنها باز مانده از ميان شش اعدامي آن موقع بودم . اكنون كه مي بينم در خيابانهاي ايران جوانان اعتراض و مقاومت مي كنند, وظيفه خودم مي دانم كه از اين مقاومت حمايت كنم... در روز بيست و پنجم آوريل وقتي كه جشن روز جمهوري را در كونئو برگزار كنيم من به مردم خواهم گفت كه درست در همين جا كه ايستاده ايد هزاران نفر فرياد درد و رنج كشيدند و به خاطر داشته باشيد كه هر چه امروز داريد به خاطر فداكاري مبارزان مقاومت در زمان فاشيسم است . در حال حاضر در ايران ملاها بر سركار هستند كه به نام خدا و دين به مردم ظلم مي كنند و خلق ايران را سركوب مي كنند و حال آن كه دين اسلام دين صلح و آشتي است»

۱۲/۲۶/۱۳۸۷

بهار مثل آزادي

بهار را با سبز و سبزي تعريف مي كنند. اما براي من بهار امسال يك رنگ نيست. بهار رنگها است. يعني نفس شكوفايي رنگها در طبيعت و آدمها. درست مثل آزادي. كه رنگارنگ است و زيبايي اش هم در همين است. نه در سبزي تنها. كه هرچند هم زيبا باشد تك رنگ است. پس زيبا نيست. زيبايي مثل بهار و هردو مثل آزادي هستند. رنگارنگ و مواج و تنيده در هم. هرگوشه اش رنگي رخ مي نمايد و از هرطرفش عطري به مشام مي رسد. درست مثل انسانها. هرانساني انسان ديگري را تعريف مي كند و انسان در كنار انسان است كه زيبا مي شود. درست مثل بهار و مثل آزادي.
چند تا از آن رنگها را انتخاب كرده ام تا روشن شود كه انسان و بهار و آزادي را چگونه مي بينم:











نيما: ابري براي همه
نيما هنوز براي من جاذبه اي در حد سحر دارد. مسحور شعرهايش مي شوم. وقتي او را مرور مي كنم احساس مي كنم رودي است پرآب كه پيوسته جاري است. نه آغازش پيداست و نه پاياني دارد. پرپيچ و مواج و متلاطم. گاه آن چنان خنك كه در ظهري تابستاني مي‌خواهي همه اش را، لاجرعه، سر بكشي. و گاه چنان خشمناك كه راهي جز همصدا شدن با او را نداري. و اغلب، آن چنان مهربان كه وقتي احساس تنگدلي مي كني او را پدري صبور و رنج كشيده مي يابي. مي تواني براي او شعري بخواني و با او حرفي بزني. او هم هرچند با اخم ولي با دلسوختگي شعرت را بشنود و غري بزند و رهنمودي بدهد.
ساعتها به اين فكر كرده ام تا شايد راز او را بيابم. هربار به نكته اي و دقيقه اي رسيده ام. چند روز پيش براي چندمين بار نامه اي را كه به خواهرش نوشته خواندم. براي چندمين بار در چندمين سال بود. و اين بار وقتي به اين جمله رسيدم كه نوشته بود «من ابرم، كار ابر باريدن است» ميخكوب شدم. ديدم اگر او هنوز يل يكه تاز شعر معاصر است به خاطر اين است كه واقعاً خودش را ابر مي داند. وظيفه اش را هم خيلي خوب تشخيص داده است. ابري براي همه. ابري كه بايد ببارد. والّا كه ابر نيست. و ابري كه بايد باران ببارد. باراني كه رحمت است. و كافر و مسلمان و زن و مرد و كوچك و بزرگ نمي شناسد. تنها چيزي كه مي شناسد عشق است. عشق به انسان و به آزادي. و نه باران كينه و زهر. و ديدم كه چقدر به اين باران نياز دارم. و يك قدم آن طرفتر ديدم كه چقدر به اين باران نياز داريم. و ديدم كه هيچ شاعري نمي تواند شاعر باشد جز اين كه خود را ابري ببيند. با وظيفة سهمگين باريدن. ولو شبانه و غريب.

من عمويت هستم دختر!
نه پدرش را مي شناسم و نه اسم خودش را مي دانم؟ پدر را همين قدر كه در اخبار آمده بود مي‌شناسم. رژيم به او مارك «تروريست» زد، 5ماه در زندان اطلاعات زاهدان شكنجه اش كرد و بعد بدون هيچ دليل يا محكمه و وكيلي، خيلي ساده، اعدامش كرد. بعد من عكس دختر را ديدم. دختركي كه حتي اسمش را نمي دانم ولي هرگز فراموشش نكرده ام.
اسم دختر هرچه باشد من آرزو مي ناممش. زيرا كه يك آرزو را در من رويانده است. آرزو دارم يك روزي وقتي به ايران رسيديم. بروم ايران را بگردم. در هرشهر يا روستايي كه هست او را پيدا كنم. او را ببوسم و بگويم آخوندها پدرت را از تو گرفته اند. ولي من عمويت هستم دختر!
بعد بگويم نگاه كن به بهار! آمده است. بعد دستش را بگيرم و بياورم بگذار توي دست دختر عبدالرضا رجبي. بعد برويم سراغ دخترها و پسرهاي ديگر. آنان كه هزارانند و منتظر.

دكتر ساعدي طنيني در راستاي تسليم نشدن
ساعدي براي من يك پيشكسوت وآموزگار بي بديل ادبي است. و خوب مي دانيم كه وظيفة اول ادبيات، آموختن «زندگي» است. اوبه من آموخت كه انسان را مي شود كشت و خفه كرد. اما اگر انسان بخواهد مي تواند بعد از مرگ هم فرياد بكشد و نعره بزند. مي تواند رسواگر قاتلان و جلادان باشد. مي تواند برهم زننده سكوت سازشكاران باشد. مي تواند طنيني باشد جاودانه در راستاي تسليم نشدن و غريدن . و ساعدي تا آخرين نفس غريد. روزهاي آخري كه در بيمارستان بستري بود به ديدارش رفتم. بيهوش روي تخت افتاده بود. يا كه به هوش بود و من فكر كردم بيهوش است. فكر كردم حواسش نيست و ما را تشخيص نمي دهد. ولي عجيب بود. همين كه صدايش كردم پلكهايش جنبيد و بي اختيار دستش رفت تا ملافه را روي بدن لختش بكشد. در همان حال هم از اين كه لخت باشد خجالت مي كشيد. و من لبخند تلخ و هميشگي اش را در چهره معصومش ديدم و بغض كرده برايش خواندم:
اي عفيف!
قفل يعني كه كليدي هم هست
قفل يعني كه كليد


رنگارنگ مثل بهار، مثل آزادي:


27ژوئن امسال براي من يك روز ماندني است. تنها نه به اين خاطر كه در اين روز طومار يك ليست كثيف استعماري در هم پيچيد و مجاهدين خودشان را از ليست سياه كشورهاي اروپايي خارج كردند. اين رفتن زمستان بود. و كدام زمستاني بي بهار است؟ من در حرفها و لبخندهاي خواهر مريم آن بهار در راه را مي ديدم. زمستاني داشت مي رفت و كسي بشارت بهاري را مي داد كه داشت مي آمد. آهسته و صبور. شكوفا و پربار. سبز و سپيد و سرخ و زرد و رنگارنگ. يكرنگ و هزار رنگ. رنگارنگ تر از هر چيز. بيرنگ تر از هركس. درست مثل آزادي.

۱۲/۲۵/۱۳۸۷

بهاريه



هنوز مي‌تپد
با لاية ضخيم يخزده
بر پوست مرطوب برف‌آلودش.

هنوز
نفس مي‌كشد
با انبوه مردگانش در مغاك
و ضجه‌هاي عريان و گرسنة كودكان.

زمين را مي‌گويم
زمين مادر را كه مي‌خندد
با شانه‌هاي تكيده
كه پوشيده بود با گيسواني سپيد
در مقتل فرزندان بي‌شمار.
مادر مرا به‌سبزي دوبارة خانه مي‌خواند.



باقیمانده مطلب .....

۱۲/۲۴/۱۳۸۷

هميشه بهار ما



بهار
سپاس سبزي تست
كه مي‌شكفد.
بهار ترانة تست
بر اين كرانة دور.
بخوان،
كه تا بخوانم، بر اين كرانة فردا
بخوان،
كه تا به‌سبزي سبز، سبز شوم در باد
بهار سپاس سبزي تست






۱۲/۲۳/۱۳۸۷

اكي هيرو دانش آموز خوب من



(از مجموعه قصة هميشه، همان زن)
اين را توي كلاسم گفتم. با صراحت هم گفتم. البته اسم نبردم. ولي دانش آموزانم همه فهميدند كه منظورم چيست. هي سوال كردند. هي سوال كردند. برايشان خيلي جالب بود كه بدانند چه اتفاقي افتاده و برسر اكي هيرو تاكاهاشي چه آمده است؟ مي‌دانيد؟ گفتم شايد شما فكر كنيد اگر آن اتفاق بيفتد: «خوشبخت‌ترين افراد كساني هستند كه در لحظه وقوع فاجعه كشته مي‌شوند» اما من موافق نيستم. يك چيزي هست كه بدتر از آن بمباران است. اين كه من مي‌گويم بدتر است باور كنيد، بدتر است. آنها زياد باور نكردند. و شانس آوردم كه زنگ كلاس خورد و مجبور شديم از مدرسه بياييم بيرون. خسته و كوفته بودم و مي‌خواستم به خانه بروم. دانش آموزي كه اسمش را نمي‌دانم ولي خيلي باهوش است به سراغم آمد. پرسيد: اين اكي، اكي اكي...توي بمباران هيروشيما بود؟ اسم را به صورت كامل نمي‌توانست تلفظ كند. گفتم: بله، اكي هيرو تاكاهاشي. گفت: او هم دانش آموز بود؟ گفتم: بله. گفت: خودش چي شد؟ و بعد شروع كرد. هي سوال پشت سوال. ديدم از دستش خلاص نمي‌شوم. شروع كردم از او سوال كردن. از مدتي قبل مقداري دربارة وضعيت خانوداگيش مي‌دانستم. اين بار ريزتر پرسيدم. از اين كه كجا بوده اند و الان خانه شان كجاست و چرا نيمه سال به اين دبيرستان آمده. بي شيله پيله و درست جواب مي‌داد. اما خيلي حواسش جمع بود. به همين خاطر خيلي بيشتر از او خوشم آمد. مي‌خواستم از وضعيت برادرش بيشتر بدانم كه آمدند سر وقتمان.


تا من جنبيدم او در رفت. نمي‌دانم چرا. فرار او باعث شد كه روي من حساس شوند. اين بود كه من را گرفتند. كي هستي و چي هستي و اينجا چكار مي‌كني و از كجا مي‌آيي و به كجا مي‌روي و از اين سين جيمها. من كه چيزي نداشتم. يعني چيز مخفي كردني نداشتم. همه را گفتم. مو به مو. دربارة دانش آموز جديدالورودم هم كه در رفته بود گفتم. وقتي يارو پرسيد دربارة چي صحبت مي‌كرديد؟ گفتم: دربارة يك دانش آموز ژاپني كه در بمباران هيروشيما زنده مانده بود. طرف زد زير خنده. گفت: پس چرا فرار كرد؟ و اضافه كرد: بهتر است صادق باشي. گفتم: هستم. گفت: بهتر است ديگران را هم خر حساب نكني. گفتم: اختيار داريد؟ گفت: وقتي بروي «آنجا» مي‌فهمي‌كه بايد صادق باشي. گفتم اگر مي‌خواهند بيايند مدرسه از خودش بپرسند. ولي ما كه كاري نكرده ايم. اصلا چرا بگيرند؟ سر اكيپشان با مركز تماس گرفت و بعد گفت: سوار شو! گفتم: چي چي را سوار شو! مگر چكار كرده ام؟ من يك معلم تاريخ هستم ! با دانش آموزانم داشتم بحث بمباران اتمي‌هيروشيما را مي‌كردم و تاريخ برايشان مي‌گفتم. جرم كرده ام؟ به من هيچي نگفت. ولي به آن دو نفر ديگر گفت: «بندازش بالا». آنها هم، مثل يك تكه گوني خالي پس گردنم را گرفتند و انداختند پشت قفسي ميني بوسشان. آمدم از در فرار كنم كه در را به هم زدند و رفتند. درست به طور كامل بسته نشد. ولي گير كرده بود و هرچه كردم نتوانستم آن را باز كنم. با مشت به ديوارة قفسي زدم و گفتم: از شما كمترم اگر پايم به آنجا برسد.
يك نفر ديگر هم توي قفسي بود. لب و دهانش خونين بود. سرش را گذاشته بود كف ماشين و به نظر مي‌رسيد خوابيده است. سر و صداي من هم بيدارش نكرد. تكاني نخورد. ماشين كه راه افتاد بلند شدم ايستادم. او همانطور افتاده بود. شك كردم كه اصلاً زنده است يا نه؟ رفتم بالاي سرش ايستادم. پلكهايش تكاني خوردند. گفتم: بيداري؟ چيزي نگفت. گفتم: بيهوشي؟ باز هم چيزي نگفت. نشستم كنارش و سرش را تكان دادم. چشمهايش را باز كرد. گفتم: «حالت خوبه؟» جوابي نداد. ماشين پيچيد. نتوانستم خودم را نگه دارم و به گوشه اي پرت شدم.
همانجا نشستم و يادم آمد كه بايد فردا مي‌رفتم دكتر. قيدش را زدم. ولي اگر ولم نكنند بايد يك جوري به مدرسه خبر بدهم. مدير جديدمان آدم با حسن نيتي است. اگر بفهمد يك طوري كلاس را رو به راه مي‌كند. اما اگر بي خبر باشد كلاس بي معلم مي‌ماند. حتما بچه ها سر و صدا مي‌كنند. بعد مدرسه شلوغ مي‌شود. بعد معلوم نيست چه بشود. حتما آن دانش آموز جديدالورودم اول مي‌كوبد روي ميز و دم مي‌گيرد. شعار مي‌دهد. بعد بقيه هم شروع مي‌كنند با او شعار دادن. بعد مي‌آيند توي حياط دبيرستان. هركس مي‌رود يك جايي مي‌ايستد، بقيه دانش آموزان هم گويا منتظر چيزي هستند. مدير و ناظم مي‌آيند. مي‌گويند چه مي‌خواهيد؟ يك ساعت معلم نداريد آسمان كه به زمين نيامده. همان دانش آموز جديدالورود مي‌گويد نخير، آقا دبير ما را گرفته اند! مدير مي‌گويد اين حرفها چيست؟ آقاي دبير مقداري كسالت داشتند نتوانستند بيايند. دانش آموزم مي‌گويد: «نخير آقا! ما خودمان باهاش بوديم كه گرفتندش. خودمان ديديم». بقيه بچه ها مي‌زنند روي كيفشان و سر و صدا مي‌كنند. مدير دستپاچه مي‌گويد: الان صدايتان مي‌رود بيرون مدرسه بعد آنها مي‌آيند. هرچه مي‌گويد مدرسه جاي تحصيل است. و جاي اين حرفها نيست كسي گوشش بدهكار نيست.
جواني كه لب و دهانش خونين بود تكاني خورد و به من خيره شد. سعي كردم به او لبخندي بزنم. اما او خيره بود و حتي پلك هم نمي‌زد. صورتي استخواني و رنگ پريده داشت. خون روي لپ چپش خشك شده بود. شبيه دانش آموز جديدالورودم بود. شايد هم برادر بزرگترش بود. اما دلم مي‌خواست اسمش ، اكي هيرو تاكاهاشي باشد. همان دانش آموز جديدالورودم.
چشمهايم را بستم و آخرين سوال او به يادم آمد. اگر بمبارانمان بكنند چه مي‌شود؟ اگر بمباران اتمي‌بشويم چه مي‌شود؟ گفتم اين جزو درس نيست. كتاب هست مي‌توانم معرفي كنم كه اگر خواستي بروي بخواني. ولي ول كن نبود. باز سوال كرد آن شهرهاي ژاپن چي شد؟ بمباران كه بشود چه مي‌شود؟ برايش توضيح دادم. در يك لحظه چشم مي‌بندي و باز مي‌كني يك دفعه دهها هزار نفر را كشته و زخمي‌مي‌بيني. همه جا را ويران مي‌بيني. از درختها و گل و گياه و پرنده ها خبري نيست. مي‌ايستي مي‌خواهي نفس بكشي. اما مگر مي‌شود؟ «هوا»يي نيست. هرچه هست توي ريه ات مي‌نشيند و تو احساس مي‌كني سرب در دهانت ماسيده و حنجره ات مي‌سوزد. دماغت تير مي‌كشد. چشمهايت را نمي‌تواني باز نگه داري. به سرفه مي‌افتي. رگبار سرفه امانت نمي‌دهد.
اكي هيرو تاكاهاشي افتاده بود كف قفسي ميني بوس. نتوانستم به صورت رنگ پريده اش نگاه كنم. گفتم باز هم بگويم يا نه؟ ادامه بدهم يا بس كنم؟ دنبال چي مي‌گردي؟ دنبال دستمال؟ خيلي ساده اي. اوهوم اوهوم كنان راه مي‌افتي. اما بايد از توي انبوه جسدها بگذري. پايت را بايد بگذاري روي استخوانهاي درهم شكسته، بدنهاي تكه پاره و بي سر. مي‌فهمي؟ ديگر از مدرسه و دبيرستان و اين حرفها خبري نيست. اصلا ساختماني در شهر باقي نمي‌ماند. تابستان يا زمستان باشد فرقي ندارد. هرم گرما مي‌خواهد خفه ات كند، آسمان تاريك است. باراني شروع به باريدن مي‌كند كه لكه هاي چسبناكي دارد. به بدنت كه مي‌خورند سوزش شديدي احساس مي‌كني. آبها بوي لاشه مي‌دهند. احساس مي‌كني بسياري از بدنها كه اين طور به صورت تكه و پاره گوشه و كنار افتاده اند دارند بخار مي‌شوند.
جواني كه روبه رويم كف قفسي افتاده بود داشت بخار مي‌شد. چند ثانيه قبل روبه رويم ايستاده بود. توي خيابان. بعد از اين كه آن قارچ گنده سياه بر آسمان شهر خيمه زد. من همان طرف ايستاده بودم. نسيمي‌از دور مي‌آمد كه مي‌ديدمش. وقتي بر تن او نشست يك دفعه موهايش شروع كرد به ريزش. هيچ مويي روي سرش باقي نماند. خودش داشت خفه مي‌شد. شروع كرد به داد و فرياد. از كسي كمك مي‌خواست. من همان جا بودم ولي نمي‌توانستم كاري بكنم. او هم من را نمي‌ديد. با موجودات ديگري صحبت مي‌كرد. از آنها كمك مي‌خواست. اما كسي نبود. دندانهايش از دهانش بيرون ريخت و او با استيصال شروع كرد به خاراندن بدنش. رفتم طرفش. از او چيزي باقي نمانده بود.
ماشين كه به سرعت مي‌رفت ترمزي ناگهاني كرد و ايستاد. با سر رفتم طرف ديگر ماشين. در ققسي كه تق تق صدا مي‌كرد از صدا افتاد. به خيال اين كه رسيده ايم خودم را آماده كرد م كه در اداره هم همان جوابهاي اول دستگيري را بدهم و دو جور حرف نزنم. اما ماشين باز هم شروع كرد به حركت و تق تق در قفسي شروع شد. اين بار ليز خوردم و تا آن طرف ماشين رفتم. احساس مي‌كردم الان با سر به ديواره مقابل قفسي مي‌خورم. ترسيده بودم. اما ديواري وجود نداشت. ماشين قفس نبود، خياباني بود كه تا ابد ادامه داشت.
در ته خيابان گودالي بود. زياد بزرگ به نظر نمي‌رسيد. اما وقتي به آن رسيدم دريايي بود. دريايي از گوشت سوخته آدمهاي تكه و پاره شده. او را صدا كردم. با فرياد صدايش كردم. ولي صدايم را نشنيد. رفت ميان دريا گم شد. هي فرياد زدم: اسمت را فراموش كرده ام. گفتم: بيا تا برايت از اكي هيرو تاكاهاشي بگويم. اگر نيايي خودم مي‌آيم دم در خانه تان. گوش نداد. يا نشنيد. بلندتر فرياد زدم: « اكي هيرو!» تو به او بگو. بگو نرود جلوتر گم مي‌شود. مادرش منتظر است. بگو مي‌گيرند مي‌برندش. حواسش جمع باشد. به برادرش هم بگويد هيچ وقت به خانه سر نزند. برود همانجا كه بوده باشد. من هيچي درباره او نگفته ام. به او بگو. من هيچ چيزي از او نمي‌دانم كه بگويم.
خودم هم صدايم را با زحمت مي‌شنيدم. جواني كه كف قفسي افتاده بود بلند شد و به صورت مشكوكي نگاهم كرد. مي‌خواست چيزي بپرسد. اما نپرسيد. آرنجش را گرفتم و تا آمدم چيزي بگويم خودش را كنار كشيد و شروع به فرار، از آن يكي سمت، كرد. در كنار دريا رديف زنان عرياني بودند كه پوستي بر بدن نداشتند و از شدت و درد و خونريزي به خود مي‌پيچيدند. چندين كودك در آن طرفتر شيون مي‌كردند بي آن كه كسي جوابشان را بدهد. يكي از آنها را در آغوش كشيدم و با سرعت شروع به دويدن كردم. به كجا؟ نمي‌دانستم. همين طور رفتم. آنقدر دور شدم كه از نفس افتادم. در خياباني خلوت ايستادم و به آسمان چشم دوختم. كودك در آغوشم به من چسبيده بود و ديگر گريه نمي‌كرد. هوا رو به تاريكي بود كه نور شديدي در آسمان درخشيد. در يك لحظه همه شيشه‌ها شكسته و خرده هايش بر سر ما پاشيده شدند. گرماي شديدي آزارم مي‌داد. كودك له له مي‌زد و بعد توفان رسيد. خانه ها از جا كنده مي‌شدند. شعله هاي آتش به آسمان سر مي‌كشيد. بعد همه جا تاريك شد. بعد دوباره روشن شد. نور تند و داغي همه جا را گرفت و بعد باران سياه با قطراتي سنگين باريدن گرفت. درد زيادي توي رگهايم مي‌دويد. بعد هوا به شدت سرد شد.
دانش آموز جديدالورودم در انتهاي كوچه اي ايستاده بود. هنوز گيج بود. لباسهاي سوخته اش رشته رشته از كولش آويزان بود. بدنش پر از لكه هاي ارغواني بود. ترسيدم و به طرفش رفتم. من را مي‌ديد ولي نمي‌شناخت. دستش را گرفتم و فرياد زدم آنجا چكار مي‌كند؟ مگر نگفته بودم كه برود سر كلاس. چرا هرچه به او گفتم گوش نكرد؟ چرا فرار كرد؟ چرا اينقدر لجبازي و اصرار كرد؟ بايد مي‌رفت به خانه اش. الان مادرش دلواپس خواهد شد. بايد برود ملاقات پدرش. بايد برود زندان.
اما اكي هيرو به جاي اين كه جوابم را بدهد دست روي سرش كشيد. بيشتر نگاهش كردم. پس كله، بازوها و پاي چپش سوخته بودند. راه افتاد برود. هرچه كردم نتوانستم دستش را بگيرم. بخار بود. نقشي در هوا كه نمي‌شد چنگش زد. بي اعتنا به من راهش را كشيد كه برود. دنبالش راه افتادم. در ميان دود و بخار كسي صدايش كرد. نديده مي‌دانستم دوستش است. دانش آموز خوب ديگرم بود. گرما طاقت فرسا بود. مادر دانش آموز جديدالورودم كودك خردسالي را در آغوش داشت كه سر تا پا خونين بود. اكي هيرو به پلي نيمه ويران رسيد. دنبالش رفتم و او از شدت گرما خودش را در رودي جوشان انداخت كه بخاري بنفش از آن برمي‌خاست. دانش آموز جديدالورودم، اكي هيرو را كه ديد. خواست كمكش كند. رفت جلو دستش را بگيرد تا شايد بتواند روي پنجه پا حركت كند. او نتوانست و با سر به زمين افتاد. بوي تندي هوا را پر كرده بود. بوي جسدها بود يا چيز ديگر؟ نمي‌دانم. صداي ضجه اي از زير آوارها به گوش مي‌رسد. مي‌دانستم كسي كه ناله مي‌كند همين جواني است كه الان در كف قفسي افتاده و دارد من را نگاه مي‌كند. از او اسمش را مي‌پرسم. حرف نمي‌زند. اما مي‌فهمم برادر دانش آموز جديدالورودم است. همان كه فراري است و پدرشان را به خاطر او دستگير كرده اند. شايد هم برادر اكي هيرو باشد. چه فرقي مي‌كند؟ در قفسي طوري تق تق صدا مي‌كند كه آدم خيال مي‌كند الان باز مي‌شود. از زير آوارها دستي تا مچ بيرون زده است. دست را مي‌گيرم و بيرون مي‌كشم. دست از مچ كنده مي‌شود و من تلو تلو خوران سرم به ديوارة آهني مي‌خورد.
جوان همچنان كف ماشين دراز به دراز افتاده است. ميني بوسي كه قفس ماست همچنان با سرعتي كه هرلحظه بيشتر مي‌شود حركت مي‌كند. و بعد از يك ترمز به صورت ناگهاني در پشت قفسي از جا كنده مي‌شود. حجمي‌از نور سفيد مي‌ريزد توي قفس. راننده بدون اين كه متوجه كنده شدن در باشد بر سرعت خود مي‌افزايد. جاذبه اي قوي ما را از توي قفس ما را به بيرون مي‌كشد. خودم را به بالاي سر جوان مي‌رسانم. شانه اش را مي‌گيرم. تكانش مي‌دهم. صدايش مي‌كنم. فرياد مي‌زنم بلند شود. مي‌گويم اگر خودمان را از اين ماشين لعنتي بيرون نيندازيم معلوم نيست چه به سرمان بيايد. جوان حرفي نمي‌زند. مي‌گويم: بابا بلند شو! باورت نمي‌شود؟ هركسي هستي باور كن كه اگر با اين ماشين برويم آنجا معلوم نيست چه بلايي سرمان بياورند. باورت مي‌شود؟ هركه مي‌خواهي باشي باش. دانش آموز جديدالورودم، يا برادرش، يا اكي هيرو تاكاهاشي. فرقي نمي‌كند. بدتر از هيروشيما، بدتر از بمباران اتمي، نگاه كن! به او خيابانهاي شهر را نشان مي‌دهم كه پر از اشباح سياه و غبارآلوده هستند. جوان بلند مي‌شود. همچنان بهت زده نگاهم مي‌كند. به بيرون نگاه مي‌كنم اكي هيرو و دانش آموز جديدالورودم را در انتهاي خيابان مي‌بينم. قبل از من جوان رنگ پريده خودش را به بيرون پرتاب مي‌كند تا به آنها برسد.


11ارديبهشت1386

۱۲/۲۰/۱۳۸۷

در اين خيابان...


در اين خيابان چقدر شعر ريخته است!
از هياهو خبري نيست
و درختان
در سكوت تنفس مي كنند.



و نور مثل نسيم،
سرد مي وزد.
من مثل اين مه سنگين
غليظ مي شوم از كلمات
و مي خوانم با خود
شعر شكستة كسي را كه منتظر است.
آن كه روي شاخه ها نشسته
و براي آمدن صبح يخ زده است
مي پرد از جا
و من مي هراسم از آن كه رفت.
به خانه كه مي رسم،
كسي نيست.
چراغ را بايد خودم روشن كنم
سردم شده است...

9اسفند87

۱۲/۱۸/۱۳۸۷

براي تأمين امنيت جاني زندانيان سياسي به پا خيزيم!


(در حاشيه شهادت امير حشمت ساران زنداني مقاوم سياسي)


صد مرد چون شير عهد و پيمان کردند
اعلام گرسنگی به زندان کردند
شيران گرسنه از پی حفظ مرام
با شور و شعف ترک سر و جان کردند
فرخي يزدي


خبر مثل هميشه دردناك بود. آقاي امير حسين حشمت ساران صبح روز جمعه(16اسفند)در بيمارستان رجايي شهر كرج به ابديت پيوست.
اين قبيل رفتنها هميشه در عين تلخي و اندوهبار بودنشان باعث سرفرازي و غرور هستند. اين غرور ناشي از مقاومتي است كه امثال شهيد حشمت ساران كرده و تا به آخر هم بهاي پايداريشان را پرداخته اند.


در گزارشها آمده بود كه او را به اتهام فعاليتهاي مخالف نظام دستگير كرده و به 8سال حبس محكوم كرده بودند. او در زندان نه تنها تسليم نشد كه اتفاقاً بر مقاومتش افزود. همه ما نوار كوتاهي را كه در اسفند85 از او شنيديم را به ياد مي آوريم كه چگونه با قاطعيت از سرنگوني محتوم آخوندهاي حاكم بر ميهن سخن مي گفت و به دژخيمان اطمينان مي داد كه در برابر عزم امثال خودش هيچ غلطي نمي توانند بكنند و مبارزه تا پيروزي نهايي ادامه خواهد يافت. و باز براين صحيفه ثبت شده است كه در طول 5سالي كه زندان بود تنها يك بار مرخصي به او دادند و او اعلام كرد «از آن جا كه خودم را مقصر نمي دانم به زندان باز نخواهم گشت» و اين صراحت و قاطعيت بر رو سياهي و رسوايي وزارتي ها افزود و مجبور شدند پرده هاي ريا را كنار زنند و به خانه اش ريخته و دوباره دستگيرش كنند. و هم چنين ثبت شده است كه وقتي همسرش را دستگير كردند امير در زندان دست به اعتصاب غذا زد و دهانش را دوخت تا همه بدانند كه چه ظلمي در حق زندانيان سياسي روا مي شود.
آقاي حشمت ساران در زندان از بيماريهاي متعدد كه براثر شكنجه هاي قرون وسطايي مبتلا شده بود رنج مي برد. در آخرين بار نه تنها به او رسيدگي نكردند بلكه كوچكترين توجهي به درخواستهاي مكرر همسرش براي گرفتن مرخصي امير و معالجه اش در بيرون نشد. آن چنان كه حالا نقل مي كنند تمام بدنش عفونت گرفته بود. وقتي هم به بيمارستان بردندش در حالت اغما دستنبد بردست نگاهش داشتند. در دفتر مبارزاتي آقاي ساران مقاومت نقش اصلي و برجسته و زرين را دارد. او در بدترين شرايط و زير تحقير آميزترين برخوردهاي علي حاج كاظم(دژخيم معروف زندان گوهردشت) قرار داشت اما هرگز تسليم نشد. بسيار روشن بود كه اين مقاومت كينه دژخيمان را برمي انگيزد. تا آن جا علاوه بر شكنجه هاي جسمي و روحي به ناجوانمردانه ترين شكلي روي بيماري او متمركز مي شوند. داروهايش را از او مي گيرند و ملغمه ناشناخته اي به صورت پودر شده، به او تحويل مي دهند. چيزي كه به هرحال باعث مسموميت و نهايتاً مرگ آقاي ساران شده است. همسر آقاي ساران نقل كرده كه وكيل او گفته است: «مرگ مشکوک بوده و آنها نمی دانند که دقيقا چه اتفاقي افتاده اما اين احتمال وجود دارد که مسمويت شديد موجب دگرگوني حال امير ساران شده باشد». اما مجموعة شواهد نشان مي دهد كه نبايد ترديد داشت كه تصميم به قتل آقاي ساران در وزارت اطلاعات رژيم گرفته شده است.
از شهادت او درس بگيريم. و به دفاع از زندانيان مظلوم و مقاوم سياسي برخيزيم. واقعيت اين است كه رژيم آخوندي از زندانيان سياسي به عنوان گروگانهايي استفاده مي كند كه هرموقع لازم بداند حيواني ترين كينه جوييها را در حقشان روا مي دارد. زندانيان سياسي ما، از دلاوراني كه در بندهاي مختلف زندانهاي رژيم اسيرند تا خانواده هاي سرفرازي كه به خاطر دفاع از فرزندان قهرمانشان به زندان افتاده و سخت ترين فشارها را تحمل مي كنند و تا دانشجويان و زنان مجاهد و مبارزي كه قهرمانانه در دانشگاهها و ساير مراكز به مقابله با رژيم ضدبشري آخوندي برخاسته اند همگي گروگانهايي محسوب مي شوند كه نياز به يك حمايت وسيع بين المللي دارند. براي بستن دست جلادان و براي حفظ جان آنان بايد صداي اعتراض خود را بلند و بلندتر كنيم و با رساترين بانگ به جهانيان اعلام كنيم كه سكوت در برابر اين جنايتها شركت در آنهاست.

۱۲/۱۴/۱۳۸۷

احساس مي كنم خدايم


احساس مي كنم زيبايم
وقتي كه از خواب برمي خيزم
و با چشمهاي كودكي نگاه مي كنم
از پنجره به كوچه.



احساس مي كنم جوانم
وقتي كه فرياد مي زنم
و آزادي
از زير پوستم فواره مي زند.

احساس مي كنم دلاورم
وقتي كه به پا مي خيزم
و مي بوسم
دستي شكسته بر قبضه را.

احساس مي كنم خدايم
وقتي كه شعر مي گويم
و دوست ندارم دوزخ را
الّا براي جلادان.

با اين همه، آه!...
احساس مي كنم دوزخم
وقتي كه مي گذرم بي تفاوت
از كنار گرسنه اي كه در اتوبوس ديده ام.


8دي87